سلام بر فرشتههای سپید برف
دو سه روز پیش، سنسورهای احساسم یادم آورد، خواهد بارید. برای همین بود که یک هفته قبل از باریدنش، واژههایی سرهم کردم، بنگاشتم آن خبر خوش را برای دوستان در همین یادمان. اکنون آن احساس و آن عروس جامهء سپید پوشیده، و آمادهء اجرای مراسم است. بله را، با اجازهء بزرگترها بر لب آورده و چهرهاش از خجالت کمی گلگون شده است. خوشحالم که در این جا هم برف باریده. امروز صبح دلم خواست دوربین را بردارم و از درختان پر از شکوفههای سپید شهرک، آن هم از منظر بالا، عکاسی کنم. نشد بعد از سکوت آسمان و چشمک آفتاب عکس گرفتم، نتیجه راضیم نکرد. از دیروز صبح، چشم به راه بودم. بارها کنار پنجره رفتم، میخواستم ببینم چگونه میآیند فرشتهها، با بالهای همیشه سپید. چگونه از آسمان به زمین، نزول اجلال میفرمایند، تا زندگی را بار دیگر در اینجا نیز متبرک کنند.
کوچکتر که بودیم، دعا میکردیم، برف ببارد تا مدرسه تعطیل شود. در میانسالی شاید برای برفبازی، شاید هم برای اسکی، برف را میخواستیم. گاه همراه دوستان میرفتم، تا حین سر خوردن، زمین بخورم. بعدها بچهها بودند، که تا برف میآمد، میپرسیدند: «بابا فردا تعطیله؟»، که اگر تعطیل میشد که میشد معمولا. آنها را برای برف بازی، به تپههای اطراف میرداماد، یا بعدها به محوطهی شهرک میبردم، تا آدمک برفی درست کنند و گلولههای کوچک از آن فرشتگان سپید بال به همدیگر پرت کنند. در این چند سال گذشته، اما حسرت به دل بودیم، تا رنگ سپیدی را باز هم ببینیم. البته در کوهپایههای تهران، میبارید. ولی در شهر خبری نبود.
دیشب ساعت ده وقتی میهمانی را بدرقه میکردم، گلولهای از برف را با خود به خانه آوردم، و سوغاتی را در دستان بچهها گذاشتم، تا باز هم یاد ایام کنند، و دلخوش دارند. خنده بر لبهای همگان برگشت انگار. از خود پرسیدم: چه رمز و رازی در این دانههای سپید زندگیبخش هست؟ چگونه بدون کلامی، همه با دیدن و یا با لمس کردنش حتی، به این آسانی میخندند؟ با خود اندیشیدم بنویسم، تا شما نیز یاد ایام کنید. شاخههای درختان زیر بار سپیدی سر خم کردهاند. انگار درختان را با چراغهای کوچک براق، آراسته باشند. شاید این آذینبندی برای این است که باز هم بهار بیاید.
تا پیام تو رسید، لحظهها دلدل کرد، تنم از ابر چکید، چشم ِ نرگس شد و آواز، ترنم گل کرد.
دو سه روز پیش، سنسورهای احساسم یادم آورد، خواهد بارید. برای همین بود که یک هفته قبل از باریدنش، واژههایی سرهم کردم، بنگاشتم آن خبر خوش را برای دوستان در همین یادمان. اکنون آن احساس و آن عروس جامهء سپید پوشیده، و آمادهء اجرای مراسم است. بله را، با اجازهء بزرگترها بر لب آورده و چهرهاش از خجالت کمی گلگون شده است. خوشحالم که در این جا هم برف باریده. امروز صبح دلم خواست دوربین را بردارم و از درختان پر از شکوفههای سپید شهرک، آن هم از منظر بالا، عکاسی کنم. نشد بعد از سکوت آسمان و چشمک آفتاب عکس گرفتم، نتیجه راضیم نکرد. از دیروز صبح، چشم به راه بودم. بارها کنار پنجره رفتم، میخواستم ببینم چگونه میآیند فرشتهها، با بالهای همیشه سپید. چگونه از آسمان به زمین، نزول اجلال میفرمایند، تا زندگی را بار دیگر در اینجا نیز متبرک کنند.
کوچکتر که بودیم، دعا میکردیم، برف ببارد تا مدرسه تعطیل شود. در میانسالی شاید برای برفبازی، شاید هم برای اسکی، برف را میخواستیم. گاه همراه دوستان میرفتم، تا حین سر خوردن، زمین بخورم. بعدها بچهها بودند، که تا برف میآمد، میپرسیدند: «بابا فردا تعطیله؟»، که اگر تعطیل میشد که میشد معمولا. آنها را برای برف بازی، به تپههای اطراف میرداماد، یا بعدها به محوطهی شهرک میبردم، تا آدمک برفی درست کنند و گلولههای کوچک از آن فرشتگان سپید بال به همدیگر پرت کنند. در این چند سال گذشته، اما حسرت به دل بودیم، تا رنگ سپیدی را باز هم ببینیم. البته در کوهپایههای تهران، میبارید. ولی در شهر خبری نبود.
دیشب ساعت ده وقتی میهمانی را بدرقه میکردم، گلولهای از برف را با خود به خانه آوردم، و سوغاتی را در دستان بچهها گذاشتم، تا باز هم یاد ایام کنند، و دلخوش دارند. خنده بر لبهای همگان برگشت انگار. از خود پرسیدم: چه رمز و رازی در این دانههای سپید زندگیبخش هست؟ چگونه بدون کلامی، همه با دیدن و یا با لمس کردنش حتی، به این آسانی میخندند؟ با خود اندیشیدم بنویسم، تا شما نیز یاد ایام کنید. شاخههای درختان زیر بار سپیدی سر خم کردهاند. انگار درختان را با چراغهای کوچک براق، آراسته باشند. شاید این آذینبندی برای این است که باز هم بهار بیاید.
تا پیام تو رسید، لحظهها دلدل کرد، تنم از ابر چکید، چشم ِ نرگس شد و آواز، ترنم گل کرد.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی تاریخ 26/10/1389 تهران
۲ نظر:
نوشتارتان پر از احساس و زیبایی بود
شاد باشید
سازتان همیشه خوش نوا، سپاسگزار که سر زدید
ارسال یک نظر