سپیده دم است، درختان عریان در سکوت ایستادهاند، در انتظار باران. یاد آب پر چین و خروش درون کتری از خاطرم میگذرد. کتری قوری به دوش.عطر چای دم شده، به آن سویم کشاند، از کنار پنجره. در روزهای سرد، سحرگاه و در سپیده دم، توگویی چایی گل آب اناری و داغ؛ میچسبد. بفرمائید: چایی قند پهلو.
بخار آب را میبینم، نفس بلندی میکشم. عطر چای که به مشام میرسد، نفس را عمیقتر میکشم. انگار که در کنار آبشار ایستاده باشم، در هوای با مه و رطوبت خوشآیند در هم آمیخته، همراه و همراز. با نوای بیبدیل و هوشربای موسیقی آب شار مدهوش میشوم. انگار که ببینم، دانههای زلال آب، چه حالی دارند. آنگاه که سرازیر میشوند.
لابد میدانم سراغ کدام درهها را خواهند گرفت، از بستر خویش در رود چه خواهند پرسید. هوس آمیزش با خاک، در هر قطره از آب هست، در احساسم با دانههای بیرنگ آب شریکم. آنگاه که دست به دست هم میدهند، در ذهنم آبی میشوند. شاید هم، چون بیرنگند مثل آئینه، آسمان، جمال آبی خویش را، در صحنهء رود، در تکتک آن قطرات میبیند که ببیند کاش. آنگاه که چون حریر، نرمتر از احساس نسیم، میلغزند بر تن دشت.
در مسیر رود، دانههای آب هر یک جداگانه، با سنگریزهها و شنها، خوشوبش میکنند. حالت چطوره؟ تو چگونهای؟ گاه نیز بگومگوئی دارند، یاد خاطرات آسمان. بله، با یاد آبشار نفس میکشم، انگار که جویباری باشم، که سنگریزههایش را هر لحظه میشوید، تا هرچه ناپاکی را، به زیر خاک بخشد، سـُر بخورد، بپیوندد.
اگر شاعر بودم، میخواستم قطره آبی باشم، که قلم موی خیس را به رنگ آبی میآمیزد. تا در بوم نقاشی ونگوگ، در آن گلدان تابلوی گلهای آفتاب گردانش، نام آن شیفته را، به یادگار بنویسم. شاید هم میخواستم، مرز زردتیره و زردروشن پشت صحنهء همان گلدان را، با همان خط به رنگ آبی بکشم، و آن دو صحنه را از هم جدا کنم.
احساسم و کلنجار ذهنم، مانند قصههای سِحر و جادوهای خوب کودکانه است، انگار. گاه اسب سفیدی میشود و در چمنزار میتازد. گاه دوست میدارد هنوز هم رنگینکمانی باشد، در دشت و در گلزار. شاید هم بخواهد، لبخند روز آشنائی شود. از همه بیشتر دوست دارد انگار، آن لحظهای شود، که عکس یادگاری مادر را گرفت، همان عکس که سالهاست در کنار دیوار، روی کمد در قاب نشسته است. میان خرمنی از گلهای نسترن. میخندد و چشمهایش را بسته. شاید هم بخواهم برگردم به گذشتههای دور خودم، روز آغاز دبستان، رو به دوربین و میکروفون بگویم: «من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.» یاد افتخار اولین روز ورود به دانشگاه را به یاد باد می سپارم. شاید هم شوق دیدار دوستان در من است. زیر باران راه رفتن، خیس خیس و آرزوی خوب بسیار. به ترنم در میآیم و یادم میآید پراکنده، که روزی سروده بودم:
ابر ِ زیباروی و رویای ِ بهار، نرم و چابک، نغمه پرداز ِ نگار
ساز ِ باران، قطره، احساس ِ فرود، آسمانم چهره بگشود، این سرود
گرم و شیرینتر بزن، آهنگ ِ سیم، ای تو در اوج و در آغوش ِ نسیم
گفت، با ساز ِ حـَزینـَش جویبار، غنچه تا خندد، تو باران شو، ببار
دلربائی کن، دلآهنگی بزن، خستگی درکن، کمان رنگی بزن.
بخار آب را میبینم، نفس بلندی میکشم. عطر چای که به مشام میرسد، نفس را عمیقتر میکشم. انگار که در کنار آبشار ایستاده باشم، در هوای با مه و رطوبت خوشآیند در هم آمیخته، همراه و همراز. با نوای بیبدیل و هوشربای موسیقی آب شار مدهوش میشوم. انگار که ببینم، دانههای زلال آب، چه حالی دارند. آنگاه که سرازیر میشوند.
لابد میدانم سراغ کدام درهها را خواهند گرفت، از بستر خویش در رود چه خواهند پرسید. هوس آمیزش با خاک، در هر قطره از آب هست، در احساسم با دانههای بیرنگ آب شریکم. آنگاه که دست به دست هم میدهند، در ذهنم آبی میشوند. شاید هم، چون بیرنگند مثل آئینه، آسمان، جمال آبی خویش را، در صحنهء رود، در تکتک آن قطرات میبیند که ببیند کاش. آنگاه که چون حریر، نرمتر از احساس نسیم، میلغزند بر تن دشت.
در مسیر رود، دانههای آب هر یک جداگانه، با سنگریزهها و شنها، خوشوبش میکنند. حالت چطوره؟ تو چگونهای؟ گاه نیز بگومگوئی دارند، یاد خاطرات آسمان. بله، با یاد آبشار نفس میکشم، انگار که جویباری باشم، که سنگریزههایش را هر لحظه میشوید، تا هرچه ناپاکی را، به زیر خاک بخشد، سـُر بخورد، بپیوندد.
اگر شاعر بودم، میخواستم قطره آبی باشم، که قلم موی خیس را به رنگ آبی میآمیزد. تا در بوم نقاشی ونگوگ، در آن گلدان تابلوی گلهای آفتاب گردانش، نام آن شیفته را، به یادگار بنویسم. شاید هم میخواستم، مرز زردتیره و زردروشن پشت صحنهء همان گلدان را، با همان خط به رنگ آبی بکشم، و آن دو صحنه را از هم جدا کنم.
احساسم و کلنجار ذهنم، مانند قصههای سِحر و جادوهای خوب کودکانه است، انگار. گاه اسب سفیدی میشود و در چمنزار میتازد. گاه دوست میدارد هنوز هم رنگینکمانی باشد، در دشت و در گلزار. شاید هم بخواهد، لبخند روز آشنائی شود. از همه بیشتر دوست دارد انگار، آن لحظهای شود، که عکس یادگاری مادر را گرفت، همان عکس که سالهاست در کنار دیوار، روی کمد در قاب نشسته است. میان خرمنی از گلهای نسترن. میخندد و چشمهایش را بسته. شاید هم بخواهم برگردم به گذشتههای دور خودم، روز آغاز دبستان، رو به دوربین و میکروفون بگویم: «من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.» یاد افتخار اولین روز ورود به دانشگاه را به یاد باد می سپارم. شاید هم شوق دیدار دوستان در من است. زیر باران راه رفتن، خیس خیس و آرزوی خوب بسیار. به ترنم در میآیم و یادم میآید پراکنده، که روزی سروده بودم:
ابر ِ زیباروی و رویای ِ بهار، نرم و چابک، نغمه پرداز ِ نگار
ساز ِ باران، قطره، احساس ِ فرود، آسمانم چهره بگشود، این سرود
گرم و شیرینتر بزن، آهنگ ِ سیم، ای تو در اوج و در آغوش ِ نسیم
گفت، با ساز ِ حـَزینـَش جویبار، غنچه تا خندد، تو باران شو، ببار
دلربائی کن، دلآهنگی بزن، خستگی درکن، کمان رنگی بزن.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی ، 30/10/1389 آخرین روز دیماه ، تهران
۲ نظر:
جه حیف که تماشایی از این دست را بگذاریم و شعر بگوییم...آنطور که شما می نویسید چاره ای نمی ماند برایم.زیر کتری را روشن می میکنم.
سپاسگزارم که سر زدید و نگاشتید، روشن کردن زیر کتری هم برای خود سیر آفاق و انفس است، تماشای خیال زیبای زندگی
ارسال یک نظر