۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

باد هر کجا خواست می وزد


انسان اگر بودم آن­سان می­اندیشیدم که انسان. می­ماندم در همان غار یار شاید، بی­خیال ایران رادیاتور. سکوت را فریاد می­کردم، آهنگ و آوای درونم. نت­های آن سمفونی را، با شاخهء نی هم می­شد نواخت. نیازی به ارکستر نبود. کافی بود چند سوراخ برای جای انگشتانم، روی نی ایجاد کنم، و با نیمهء لب، احساسم را بر آن فوت کنم. نام و نشانم را، اما به کس نمی­گفتم، راز را او می­دانست تنها. نه مرد بودم نه زن. نه سپید بودم، نه زرد. نه سرخ و نه سیاه. تنها، بودم.
سررشته­ها را می­رشتم. سکوتم، شعر شعور کیهان بود. آب را جاری می­خواستم. با سنگ­ریزه­ها الفتی دیرینه داشتم. عشق را می­گسترانیدم و سفره­ام از روی زمین جمع می­کردم. روزها در سفر بودم و می­خندیدم. شب­ها در تاریکی، چشم­هایم می­بستم، و خود را به خواب می­زدم، تا رویای خویش ببینم.
درختان و گیاهان را پاسبانی می­کردم و تنها دارایی خود، هوا را نفس می­کشیدم. آسمان را می­پائیدم، که هر از گاه ببارد، تا بشنوم که می­بارد. مهتاب را به میهمانی آرزوهایم دعوت می­کردم، و با آفتابگردان­ها نرد عشق می­باختم. یاس­ها را بر گردنم آویزان می­کردم. بر حلقه­های نور آغوش تبسم می­گشودم. آواز رودها را در ذهن خویش ضبط می­کردم. بوی رزها را به درون می­کشیدم، و در خیال، رنگ­ها را می­آمیختم، و با انگشتانم به دیوار غار می­آویختم.
زیباترین تصویرها را، به بال و پر پرندگان، به جسم و پوست، از حیوان و گیاه می­بخشیدم. از رنگین­کمان برای درب غارم، تاق قوس­ و قزح می­ساختم. شبنم گلبرگ­ها را می­نوشیدم. تن خیس گیاهان را، با احساسم لمس می­کردم. با موج­های دریا، دریاچه­ها و برکه­ها هم­بازی می­شدم، و مدام لب ساحل را می­بوسیدم و عقب می­نشستم. با احساس تپه­ها و سکوت کوه­ها همراز می­شدم، و سکوت را می­آموختم. از سکوت که خسته می­شدم، با خیال می­پریدم. با پاها راه می­رفتم، و با دست و پا شنا می­کردم و گاه هم می­خزیدم.
برگ­ها را می­شمردم. از ستارها با لنز مردمک چشمانم عکس سه­درچهار می­گرفتم. برای شبتاب، تاب و سرسره می­ساختم. برای بلبل درب باغ گل، باز می­کردم. برای کرم ابریشم، دسته­دسته برگ توت جمع­آوری می­کردم. برای ماهی قایق می­ساختم، خدای نیلوفرها را ستایش می­کردم، عطر مریم­ها را دسته می­کردم. شادی را می­ستودم. زیاد حرف زدم شما بگوئید...

نگارش: ا. شربیانی ، تاریخ نگارش: 11/10/1389 تاریخ انتشار: 04/11/1389 تهران







۷ نظر:

نگار گفت...

نه مرد بودم نه زن. نه سپید بودم، نه زرد. نه سرخ و نه سیاه. تنها، بودم...از سکوت که خسته می­شدم، با خیال می­پریدم. با پاها راه می­رفتم.زیبا می تویسید.پرتم می کند به رویا..

زهره دودانگه گفت...

پیشاپیش فرارسیدن نوروز و بهار دگری از زندگی، این هدیه ی یکتای خداوندی، را به شما شادباش می گویم و برای شما سالی پر از زیبایی، شادکامی و تندرستی آرزومندم...

ا.شربیانی گفت...

نگار نازنین، با گرفتاری نتوانستم به گاه، پاسخ شما بنگارم، به دیدهء اغماض بنگرید، شاید گناه از من نبوده بود

ا.شربیانی گفت...

زهرهء نازنین، من هم بهار را و نوروز را به شما شادباش می گویم، شاد شاد بمانید و لبخند بزنید

لي لا گفت...

salam .... neveshtehatoono vahshatnak dost dashtam ;) ... vebeton ro az goodreads bardashtam .... man onja jozve dustatoonam.... kheili khoshhal weblogeton ro didam .... safhatoon boye aghaghia midad..... boye atlasi...... kam kam dasht bahar faramoosham mishod khoshal misham be web manam sar bezani .... har chand too web man bahar morde ye jooraee ..........
http://osyaneabi.blogfa.com/

لي لا گفت...

mishe lotfan linket konam???
ba che esmi?

ا.شربیانی گفت...

لی لا، دوست عزیز و نازنین، سپاسگزارم که خواندید، البته که میتوانید لینک کنید، با ا.شربیانی میتوانید لینک کنید، حتما به شما سر میزنم