بالاخره روزی سوار آن اسب سپید و خیال بادپا میشوم، و میگویم: همچو پگاسوسِ همان اسب هرکولِ نامدار، بال دربیاورد و پرواز کند. با هم برویم سراغ نسیم. میخواهم از کارِ او و وابستگانش سر دربیاورم. شاید، توی آن یکی دنیا خواستم، قاصدکی شوم، و پیامهای یک دل نه صد دل عاشقان آنجا را جابجا کنم، بوزم و رهسپار شوم، هماره با لب خند.
پس آنگاه، شاید رفتم سراغ بیشهها، البته که اگر سیاهه ی جنگل و برگ بگذارد که درختان سبز بیشۀ اندیشهام را ببینم و عطر کاجاش ببویم. شاید آنجا، چشمهای را جُستم و جَستم توی چشمه، و دراز کشیدم و خواستم ببینم، آنگاه که دلدادگان میآیند سرِ آن چشمهی قول و قرار، چه جور زلال و آبیِ آب را مینگرند. آیا مینگرند؟ یا، درون دلهاشان، هزار خواستۀ شاد و شیرین شنگولِ دیگرگونه وول میزند، و آب و سنگریزهها و زمزمۀ قطرهها را، نه، میبینند و نه، میشنوند. پس از آن که چم و خمِ کارِ قطرهها را دانستم و فهمستم رازِ آن نگاههای بیگفتوگو را، و همین که به رازِ سایشِ سنگها پی بردم. میروم توی ابرهای پنبه عسلی، رختخوابم را آنجا پهن میکنم و یک وری به زمینِ همین آدمها که شماها باشید، نگاه میکنم. میخواهم ببینم این چشمانداز زیبایِ این بهشتی که مدتی در آن بودم و دورهی حبسم سر آمده و رستهام، از دیدِ ابرهای سپید، گونهشان چه رنگی است.
دارم برنامهریزی میکنم. بعدش نوبت ستارههاست. نخست، آنهایی که چشمک میزدند، و میزنند هنوز. اول، سراغ آنها میروم که شوخ و شنگترند لابد. تا تجربهای سر دست آورم و آنگاه، ستارههای چموش دیگر را بتوانم رام کنم، تا از دور تماشا کنم آن نورافکنها را و چند صباحی در سیارکهاشان ول بگردم و عربدهجویی کنم. تا خدا چه بخواهد.
نگارش: احمد شربیانی 10/10/1390 تهران – شهرک اکباتان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر