۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نوروز به روز به هر روز و هر روز به روز چو نوروز


این بار برای دیدنِ رویِ نگارم بهارست، که از پنجره­های سحرگاه می­نگرم. نمایشگاهِ آسمان پهناور است و دریایش بی­کران. نسیم وسوسه ­می­شود تا از لایِ درز پنجره، خنکایش از دلم بگذراند. کاش بتوانم چشمِ خویش، از دیدگاهِ رو به جنوبِ پنچره­ام، به آن سویِ جزیره­یِ عاشقانِ در شرق برگردانم، تا، آمدنش شادباش بگویم. انگار می­کنم آمده، بهتر که شما هم چشم به راهِ بهار باشید. نگذرید، بگذارید این بار نیز، گل­غنچه­ها، از گونه­یِ رو به خورشید و شادمانِ حضرتِ شرق به رُویند، و سپس به سویِ آن غروبِ دل­انگیز نیز بیایند. بگذارید بازهم، تپه­ای از شرق، داستانِ آن هزارویک پرده­یِ رنگین از زندگیِ خویش، در گوشِ تپه­یِ غربِ همجوارش، پچ­پچ را زمزمه کند، تا همه­ی درّه­ها، سراپا گوش شوند، و گوشواره­هایِ الماس­نگینِ ستاره­نشان از قندیل­ها بچکانند و جاری شدم، شدی، شد، جار بزنند. امسال نیز، تا «آمد نوبهار»، دیدگانِ بیدارتان، رو به آغوشِ آسمان نگاه­دارید، تا آسمانیان به غرفه­هایِ درخشانِ دل­تان بنگرند. آنگاه، اگر خواستید، با بهار هم­گام، بگذارید پاهایِ خجسته­تان، بازهم از گوشه کنارِ دیارِ دوستی، دیدار در نوبهار کند. اگر نشد و پاها خسته بود، آنگاه سفره­یِ خیال­انگیز بگسترید، دل­دشت­هایِ بی­ریاتان را با انگشتانِ خیالِ مهربانتان بیارائید، تا بازهم نسیمِ شرق بوزد، و جامه­هایِ عطرآگین­تان را بوسه باران کند. تا آنگاه که با بادِ غرب هم­سفر گشت و نسیم، برگشت، دوستدارانتان، طعمِ نفس­هایِ سحرگاهی و شامگاهی­تان را، بنوشند و بنوشم.
می­خواهم، سرودِ هوسبارِ هلو و میوه­هایِ آبدار و گل­ها را، در مرزِ بهار و تابستان بسرایم. جوانه­هایِ نازک را، که زیبایی پیشِ خورشید نمایان می­کنند، تا عشق، در رگ­هایِ تپنده­ایِ روان، و شکوفه­ها، برگِردِ ابروانِ بامداد آویزان شوند و گونه­یِ تابناکِ شامگاهِ آزرمگین بیآرایند. تا خوشه­ساز نیز سرودی سر دهد و ابرهایِ سبک بال، بر گردِ سرش، شبنمِ گل، بیفشانند.
دست می­گشایم تا هرسال و امسال نیز همچون بگذشته­ها، خیالم بال بیاراید و نیرو بگیرد و شادمان، تابستان پیش رو را نیز، از درّه­های کشورم بگذراند. اسب­هایِ سرکش پاهایم را راهوار خواهم کرد، در خیالم، رو به آن سربالائی­هایِ جادوئی خواهم تاخت. بگذار گرمایِ سینه­ام در این رویا، با هر بازدم، خنکِای کوهسارِ غمگینِ کشورم را آتش زند. می­نگارم: ای تابستان تو بتاب هر تابستان بر این بستان. سراپرده­یِ رنگین، در گذرگاه­هایِ سرزمینم برافراز، و در زیرِ درختانِ آلوچه و باغ­هایِ اقاقیایِ آرزو، همچون بگذشته­ها که می­آرمیدی، بخواب، در زیرِ انبوه­ترین سایه­سارِ نور در خیال. چه بسیار که روایتِ عشق و دل­داده­گی، از پشتِ بام­هامان بشنیده­ای، بازهم بشنو. یاد آمدم آن روزها، که مهرشیدت سوار بر گردونه­یِ خویش، ژرفایِ شرقِ آسمان پیمود و به نیمروز، تا به این زمینِ آریا خیره گشت و مردمان را که دید، ایستاد، تا آسمان جامه از آبیِ فیروزه­نگین بپوشد، تا آنگاه مردمانم را بار دهد و یکان یکان را درود و سلام گوید. همان­گاه شاید بوده باشد که مهر، هم چهره­هایِ گلگونِ ما دیده، هم حریرِ اندام و گیسوانِ بالنده­یِ سیاهِ دختران را شادمانه و یواشکی نگریسته به مهر. ای تابستان، در کنارِ چشمه­ساران و آن درّه­هایِ پوشیده از سبزه، بار دیگر نیز کاش به یاران و دوستانم فرصت دهید، تا دورِهم بنشینند و بنشینیم و آواز «با ما بنشین» را بار دیگر بشنویم و هم­آوا باهم بخوانیم. آنگاه قول می­دهم که اگر شد، در پرده­هایِ خیال یا در کناره­ی آن رودِ زلال، بار دیگر جامه از تن برکنم و بگسترم بر رویِ سنگ­ها، و به سویِ پاکیِ آبِ چشمه­ها، به شتاب روان شوم. درّه­های ما، تابستان­ها را برای همین کارهاست که سرفراز می­دانند، و برای همین­هاست که دوست می­دارند. خنیاگران، این نت­ها بر تارهایِ نقره­گونِ سازِ خودساخته بنواخته­اند، و می­نوازند هنوز، آن­ها که از تبارِ خیال بلند آوازه­اند.
پادشاهِ فصل­ها پائیز نیز امسال، شادکامی­اش را همچنان که می­نشست خواهد بنشست، و آوایِ رنگینِ خویش سر خواهد داد. در پائیزمان هماره از میوه پرباریم و از خونِ انگور رنگین. از دیاران ما که بگذرید، از سایه­بان­ها سرسری مگذرید. دمی، در زیرِ سقفِ سایه بنشینید. آنجاست که در خیالم، شاید بتوانید شادی را دمی بیاسایید و شادان بیارمید. آنجاست که باید آوایِ دلکش را با نفس کشیدن هم­نوا کنید، و هم­گام با گامِ خوشه­هایِ برگزیده­یِ سال، پای به شادمانی بکوبید.
برخاستید سبک، خویش بیاراستید، از فرازِ تپه­هایِ فلات بگذشتید یا بر هوا پریدید، و از چشم­انداز ناپدید شدید. تنها، بارِ زرّینِ خاطره­ای شیرین­عسل را که می­خندیدید بر هر حرف و سخن، بر جایِ بارِ جویبار بگذاشتید. آدرس ای.میل آن سر دنیا را بدهید، تا ازین سرای شرقی که درگذشتم، قبل از سر زدن به ستاره­هایِ چشمک­زن، سراغِِ «این.باکس» بهار و تابستان و پائیزِ آن دیار بگیرم و به زمستان نیز بگویم: ای زمستان، دمی دروازه­هایِ ستبر فروبند، مردمان سردشان شده، بام­ها را ملرزان، ستون­هایِ خانه را. گرده­ها را بیش ازین که هست خم مکن، به نهیبِ گردونه­یِ سرداب آهنین. اما، انگار سخنانم نمی­شنود. با کولاک­اش تنهاست. یا در کناره­ی دریای تابستان، آنسوی رود آرمیده یا دهن دره می­کند. زمستان اگر بازهم سنگین براند آراسته به زنجیرهایِ چرخ. مرغ طوفان اگر زنجیر بگسلد و میله­یِ پولاد بپوشد و بازهم عصایِ فرمارواییِ خویش، بر سرِ جهان تاب دهد، دیگر یارایِ آن نخواهم داشت تا دیده بالا کنم و ببینم، که آن هیولایِ هولناک، پوست تنم را چگونه از استخوان­هایم بر دارِ درختی بیاویخته. نخواهم دید ...، چگونه بهاران افسونگر می­آید و زمستان واپس می­نشیند. نوروز به شادی.
با ارادت همان دوستی قدیم. ا. شربیانی نوروز نودویک - تهران

۵ نظر:

ا.شربیانی گفت...

کویر است اینجا کسی سر نمیزند

سامان گفت...


سلام دوست قدیمی، جناب شربیانی عزیز،
مدتی نبودم ولی با یه خبر خوب برگشتم،
بالاخره بعد از یک سال اون چیزی رو که دوست داشتم راه انداختم: وبسایت تخصصی ادبیات داستان کوتاه با نام "خیابان جهان".
این کامنت رو گذاشتم تا هم این خبر رو بهتون بدم هم بگم که برای بخش اعضا به شدت به نویسندگان فعال نیاز داریم. حداقل برای پنج شش بخش سایت دبیر می خوایم. خودتون یا کس دیگه ای رو اگر سراغ داری لطفا بهم معرفی کنید.
قطعا با تجربه ای که شما دارین دوستانی در حوزه ادبیات دارین که بتونن به ماکمک کنن
لطفا با آدرس ایمیلم در ارتباط باشید
saman.karimi82@gmail.com
این هم آدرس سایت که البته تا پیش از رونمایی رسمی هنوز کار داره:
http://www.khiabanejahan.com/
منتظر نظرتون هستم

reza گفت...

salam
duste aziz ba arze mazerat soali dashtam.

man kole net ro gashtam va jayi vase downloade ketabe farsi osho " Words From a Man of no words - بشنو از این خموش " pyda nakardam.

man khodam asle ketab ro daram vali mikham vase yeki az dustam ke khareje irane tarjome farsisho bezaram download kone, aya shoma linki darid az in ketab?
besyar mamnoon misham

dr.reza.d@gmail.com

ba tashakor faravan
piruz bashid

ا.شربیانی گفت...

سامان گرامی
هر روز به آن وبگاه سر زده ام و پاسخ شما را گویا با ای.میل فرستادم

ا.شربیانی گفت...

رضای نازنین
پاسخ نگاشته شما را از طریق گودریدز فرستادم