۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

یادبودی در آغوش نسیم


یک هفته می­شود که خوشه­های اقاقیاها ریخته­اند، اما چون از کنار درختانی که برگ­هاشان همچون اثر انگشت می­مانند اما به رنگ سبز، می­گذرم، ذهن­ام عطر و بوی آن خوشه­ها از نسیم باز پس می­گیرد و در خاطر می­نشاند، انگار که خوشه­ای از اقاقیا به مشام کشم و ببویم. در این اندک لحظه­هاست که چون نیک بنگرید، انگار آغوش همان نسیم است که یادها را با خود می­برد. انگار کنید در بیداری رویای خواب مرا به رباید. انگار کنید صدای جویدن کاهو با سکنجبین روز سیزده به در را شنیده باشید از دهان از ما بهتران در چمن­زار دور و بر آشیانهء عمر خویش.
این روزها، آنگاه که ابر پربار پنجه می­کشد بر چشم خورشید سحرگاهان، گاه ذهنم گرمای لب بالای ابر را تن­پوش سرمای تنم می­کند. با این اندیشه که کلنجار می­روم، دلم غنج می­رود. شادمانی با نسیم بهار به درونم می­خزد و می­وزد. تا می­وزد به خود واگویه می­کنم، سر خویش را گول می­مالم که لابد لب نسیم بود که تکان خورد، به بالا جهید، و از آن بالای سر آهسته هااا کرد، پشته­های ابرهای جلودار خویش را.
در همین لحظه­هاست که اگر هم به هوش باشم، که نبوده­ام هیچ گاه. هوش از سرم می­پرد، می­رود به دنبال گمان و پندار، همان که به آن خیال و رویا نیز می­گویند. باز مدهوش می­شوم. ذهنم چهرهء پایین ابر را می­کاود، لب­های زیرینش را نگاه می­کنم، انگار دهان­اش می­جنبد، شاید می­خواهد با لبم تماس بگیرد. تا چشم بر چشم­انداز ابرها می­بندم، گویا در خیال به سرعت مرا می­بوسد، و تا دیده بر دیدنی­ها می­گشایم، پا پس می­کشد. می­شنگم. لذت­ در درونم موج می­زند، همهء خوشی­ها به سویم با هم هجوم می­آورند. هیچ دردی دیگر در تنم حس نمی­کنم. همهء ذرات وجود، همه باهم می­رقصند، ذهنم می­سراید. آن قد و بالای بلند ابر را می­سرایم. انگار آشناست.
جنبش در سایه­ام هم نیست می­شود. سکون و سکوت است. می­پندارم در بازوان ابر بوده­ام. او بود که مرا با دو دست نگه داشته، اراده از ذهنم ستانده، کاروان ذهن ایستانده بود، هیچ توان و نیرویی در خود سراغ نمی­کنم، تا به کارش برم، یا به کاربردش بیاندیشم. چهره­اش اما همچنان در خیال می­بینم، و لب بالایش را که چه گرم است و نرم. گاه به چهره­ام که صورتکی­ست انگار، فوت می­کند، تا لابد بی­هوش نشوم. در حالی که همین کار ابر و نسیم وادارم می­کنند از درون، و در پندار مدهوش شوم. واژه­ای نمی­شناسم، به صف نیستند تا حال خویش بستایم.

نگارش و انتشار: احمد شربیانی 21/02/1390 تهران


۴ نظر:

لي لا گفت...

فراموشي آيين ساده اي نداره ..... ولي خيلي ها راحت فراموش مي كنن .... اطاق آبي ... آبيه ....زيباست .... و وقتي غم(مار) چنبر مي زنه خالي ميشه ..... شايد چون از مار خيلي مي ترسم برام هراسناك .... شايد تنهايي مثل يه مار هراسناكه برام .... اين روزهاي لعنتي سخت مي گذره .... دلم يك اطاق آبي مي خواد كه با بي وزني توش بخوابم .... من خودم نيستم اين روزها .... اين سايه من است كه جريان دارد در زندگي .... مي ترسم ... از اين كه اين بي وزني را هميشه دچار باشم .... اين احساس خفقان .... اين احساس تهوع در من سنگيني مي كند در اين روزهاي گرم لعنتي تابستاني ....ممنون كه بهم سر زدين

ا.شربیانی گفت...

لی لا، نازنین. میدانم اتاق آبی شما همان اتاق آبی سهراب است. سپهری را میگویم. اما آبی هرگز هراستاک نیست، شاید اتاق آبی باشد، آنهم وقتی مار چنبر زده باشد درون دل. آن خیلی ها که نگاشتی انسان اگر باشند میدانم فراموشکارند. چون انسان و نسیان از یک ریشه اند، گویا انسان از فراموشی جدا شده و راه افتاده، خودم که چنینم. تنهایی نیز زیباست اما همیشگی نیست. رواداری یاد گرفتنش آسان نیست. با بخشودن و فراموش نکردن آغاز میشود، واژهء زیبای امید، خیال و اندیشه همیشه با ماست. شادی را با نسیم همراه میکنم تا چهره ات، باز بگشاید و به بهشت وام دهد. واژه های سبک برگزین و با نسیم بچرخ

لي لا گفت...

نگراني فقط براي فرداهاي نيامده نيست وقتي امروز سراسر نگرانيست .... سراسر تنهاييست .... روزهايم سراسر از بغضه ...بغضي كه دير نيست تركيدنش ...................

ا.شربیانی گفت...

لی لای نازنین، آرزو داشتم، گلهای صورتی شکوفه های گیلاس را پیش کش کنم، تا لب به خنده بگشایی، تنها یک جفت دست با من است و پهنای آسمان، قاصدکم را همراه میکنم، هرچند گویا این روزها سرش شاید جای دیگری گرم است، اگر دیدیش با او سخن بگو، شادی در راه است، حوصله کن، نسیم باز خواهد گشت