یک هفته میشود که خوشههای اقاقیاها ریختهاند، اما چون از کنار درختانی که برگهاشان همچون اثر انگشت میمانند اما به رنگ سبز، میگذرم، ذهنام عطر و بوی آن خوشهها از نسیم باز پس میگیرد و در خاطر مینشاند، انگار که خوشهای از اقاقیا به مشام کشم و ببویم. در این اندک لحظههاست که چون نیک بنگرید، انگار آغوش همان نسیم است که یادها را با خود میبرد. انگار کنید در بیداری رویای خواب مرا به رباید. انگار کنید صدای جویدن کاهو با سکنجبین روز سیزده به در را شنیده باشید از دهان از ما بهتران در چمنزار دور و بر آشیانهء عمر خویش.
این روزها، آنگاه که ابر پربار پنجه میکشد بر چشم خورشید سحرگاهان، گاه ذهنم گرمای لب بالای ابر را تنپوش سرمای تنم میکند. با این اندیشه که کلنجار میروم، دلم غنج میرود. شادمانی با نسیم بهار به درونم میخزد و میوزد. تا میوزد به خود واگویه میکنم، سر خویش را گول میمالم که لابد لب نسیم بود که تکان خورد، به بالا جهید، و از آن بالای سر آهسته هااا کرد، پشتههای ابرهای جلودار خویش را.
در همین لحظههاست که اگر هم به هوش باشم، که نبودهام هیچ گاه. هوش از سرم میپرد، میرود به دنبال گمان و پندار، همان که به آن خیال و رویا نیز میگویند. باز مدهوش میشوم. ذهنم چهرهء پایین ابر را میکاود، لبهای زیرینش را نگاه میکنم، انگار دهاناش میجنبد، شاید میخواهد با لبم تماس بگیرد. تا چشم بر چشمانداز ابرها میبندم، گویا در خیال به سرعت مرا میبوسد، و تا دیده بر دیدنیها میگشایم، پا پس میکشد. میشنگم. لذت در درونم موج میزند، همهء خوشیها به سویم با هم هجوم میآورند. هیچ دردی دیگر در تنم حس نمیکنم. همهء ذرات وجود، همه باهم میرقصند، ذهنم میسراید. آن قد و بالای بلند ابر را میسرایم. انگار آشناست.
جنبش در سایهام هم نیست میشود. سکون و سکوت است. میپندارم در بازوان ابر بودهام. او بود که مرا با دو دست نگه داشته، اراده از ذهنم ستانده، کاروان ذهن ایستانده بود، هیچ توان و نیرویی در خود سراغ نمیکنم، تا به کارش برم، یا به کاربردش بیاندیشم. چهرهاش اما همچنان در خیال میبینم، و لب بالایش را که چه گرم است و نرم. گاه به چهرهام که صورتکیست انگار، فوت میکند، تا لابد بیهوش نشوم. در حالی که همین کار ابر و نسیم وادارم میکنند از درون، و در پندار مدهوش شوم. واژهای نمیشناسم، به صف نیستند تا حال خویش بستایم.
این روزها، آنگاه که ابر پربار پنجه میکشد بر چشم خورشید سحرگاهان، گاه ذهنم گرمای لب بالای ابر را تنپوش سرمای تنم میکند. با این اندیشه که کلنجار میروم، دلم غنج میرود. شادمانی با نسیم بهار به درونم میخزد و میوزد. تا میوزد به خود واگویه میکنم، سر خویش را گول میمالم که لابد لب نسیم بود که تکان خورد، به بالا جهید، و از آن بالای سر آهسته هااا کرد، پشتههای ابرهای جلودار خویش را.
در همین لحظههاست که اگر هم به هوش باشم، که نبودهام هیچ گاه. هوش از سرم میپرد، میرود به دنبال گمان و پندار، همان که به آن خیال و رویا نیز میگویند. باز مدهوش میشوم. ذهنم چهرهء پایین ابر را میکاود، لبهای زیرینش را نگاه میکنم، انگار دهاناش میجنبد، شاید میخواهد با لبم تماس بگیرد. تا چشم بر چشمانداز ابرها میبندم، گویا در خیال به سرعت مرا میبوسد، و تا دیده بر دیدنیها میگشایم، پا پس میکشد. میشنگم. لذت در درونم موج میزند، همهء خوشیها به سویم با هم هجوم میآورند. هیچ دردی دیگر در تنم حس نمیکنم. همهء ذرات وجود، همه باهم میرقصند، ذهنم میسراید. آن قد و بالای بلند ابر را میسرایم. انگار آشناست.
جنبش در سایهام هم نیست میشود. سکون و سکوت است. میپندارم در بازوان ابر بودهام. او بود که مرا با دو دست نگه داشته، اراده از ذهنم ستانده، کاروان ذهن ایستانده بود، هیچ توان و نیرویی در خود سراغ نمیکنم، تا به کارش برم، یا به کاربردش بیاندیشم. چهرهاش اما همچنان در خیال میبینم، و لب بالایش را که چه گرم است و نرم. گاه به چهرهام که صورتکیست انگار، فوت میکند، تا لابد بیهوش نشوم. در حالی که همین کار ابر و نسیم وادارم میکنند از درون، و در پندار مدهوش شوم. واژهای نمیشناسم، به صف نیستند تا حال خویش بستایم.
نگارش و انتشار: احمد شربیانی 21/02/1390 تهران
۴ نظر:
فراموشي آيين ساده اي نداره ..... ولي خيلي ها راحت فراموش مي كنن .... اطاق آبي ... آبيه ....زيباست .... و وقتي غم(مار) چنبر مي زنه خالي ميشه ..... شايد چون از مار خيلي مي ترسم برام هراسناك .... شايد تنهايي مثل يه مار هراسناكه برام .... اين روزهاي لعنتي سخت مي گذره .... دلم يك اطاق آبي مي خواد كه با بي وزني توش بخوابم .... من خودم نيستم اين روزها .... اين سايه من است كه جريان دارد در زندگي .... مي ترسم ... از اين كه اين بي وزني را هميشه دچار باشم .... اين احساس خفقان .... اين احساس تهوع در من سنگيني مي كند در اين روزهاي گرم لعنتي تابستاني ....ممنون كه بهم سر زدين
لی لا، نازنین. میدانم اتاق آبی شما همان اتاق آبی سهراب است. سپهری را میگویم. اما آبی هرگز هراستاک نیست، شاید اتاق آبی باشد، آنهم وقتی مار چنبر زده باشد درون دل. آن خیلی ها که نگاشتی انسان اگر باشند میدانم فراموشکارند. چون انسان و نسیان از یک ریشه اند، گویا انسان از فراموشی جدا شده و راه افتاده، خودم که چنینم. تنهایی نیز زیباست اما همیشگی نیست. رواداری یاد گرفتنش آسان نیست. با بخشودن و فراموش نکردن آغاز میشود، واژهء زیبای امید، خیال و اندیشه همیشه با ماست. شادی را با نسیم همراه میکنم تا چهره ات، باز بگشاید و به بهشت وام دهد. واژه های سبک برگزین و با نسیم بچرخ
نگراني فقط براي فرداهاي نيامده نيست وقتي امروز سراسر نگرانيست .... سراسر تنهاييست .... روزهايم سراسر از بغضه ...بغضي كه دير نيست تركيدنش ...................
لی لای نازنین، آرزو داشتم، گلهای صورتی شکوفه های گیلاس را پیش کش کنم، تا لب به خنده بگشایی، تنها یک جفت دست با من است و پهنای آسمان، قاصدکم را همراه میکنم، هرچند گویا این روزها سرش شاید جای دیگری گرم است، اگر دیدیش با او سخن بگو، شادی در راه است، حوصله کن، نسیم باز خواهد گشت
ارسال یک نظر