این روزها برگهای به جا مانده و خشک، زیر گامها، واپسین احساس خویش زمزمه میکنند انگار. نفس پیش از ناپدید شدن خویش میکشند. زیر برفی که میبارد، البته که خواهد بارید. اگر نبارد برگها پدیدار نمیشوند. رنگینکمان دوباره نمیروید، و اگر رنگینکمان نباشد، آن گاه رنگ نیست. رنگ اگر نباشد، رنگ قرمز، ابریشم را از یاد خواهد برد، و رنگ آبی، با سردی آب میانهای نخواهد داشت. سخن آخر، رنگ زردی هم نخواهد ماند، تا همچو نور خورشید به صورت آدمها بتابد و آفتابگردانها را بچرخاند.
نوای آهنگین بازپس نشستن برف را، زیرپای رهگذران، آن هم در سکوت سحر، لابد شنیدهاید. جایی خواندم یا از کسی شنیدم، که قطرات آب موجود در جهان، به ابتدای آفرینش، یک جا جایگزین بودند. در خیال خویش بنگرید که همهء آب اقیانوسها، دریاها و دریاچهها، جریان رودخانهها، نهرها و جویبارها، همهء قطرههای ریزنده از رگبارها و بارانها، شبنمها و ژالههای بنشسته بر گلبرگها، برگها و سبزهها، و والاتر از آن و این جدایی واژهها، همگی اشکها، در یک نقطه، مجتمع باشند. آن جایگاه مقدس، بعدها نامهای زیادی برگزید، یکی از آن نامها چشمه بود.
شاید، بازپس نشستن برف، و آن نوای آهنگین نیز، برهانی برای آن سخن باشد، که برف باید گامی بازپس نشیند، تا به آبی آبها بپیوندد، و از ابواب جمعی آب باشد. با ابرها و آب در هوا، شما را در کنکاش خود، با واژههای نارسا، درگیر نمیکنم. تنها اندیشهء زمین بازمیگویم.
به اقیانوس، دریا و دریاچه اگر فکر کنیم، شب هنگام. شما را نمیدانم، خود انگار میکنم آئینههای جامدی هستند، تا ستارگان را از زمین به سیاهی آسمان، در حالی بازبتابانند، که همزاد ماه هنوز در آن شناور باشد. در آن خیال، تا یاد دوست کنیم، انگار دلفینی از ژرفا به روی آب میلغزد، و نغمهء خوشآمدی آهنگین، برای شمایان که این خیال میخوانید، میسراید.
یادتان باشد، به جریان و امتداد رودخانه، نهر و جویبار، اگر فکر کردید، انگار کنید در خیال، آن دم را که سپیده، سینه بر افق میساید. پرندگان در جواب آواز میخوانند، همان پژواک سایش است انگار. تنها شما هستید، که آن سایش و آواز بازتاب به گوش جان میشنوید. البته که بازهم میتوانید فراتر روید. زمان در بند شده را ببینید، که رها شده و چون رود جاریست. رودخانه و زمان با هم، از همان چشمه، آغاز کردهاند.
اگر به ریزش بارانها، قطرهها و شبنمها، و ژالههای اشک فکر کردید، خیال خود برایم بنگارید. درماندهام که برنامهنویسی چرا مرا اینقدر تشنه میکند. دائم به فکر رنگ آبیام، همیشه با آبی خنک میشوم. شاید برای همین چائی زیاد مینوشم. درست حدس زدید، پرشی بود انگار. گویا جنس ورودیهای پردازشگر ذهنم دیگر شد. یاد روزهایی افتادم که دستان کوچولوها در دستم بود، و برگهای به جا مانده از پائیز را با گامهای بلند میپیمودم. سرعت نمیکاستم، تا بچهها گامهای بلندتری بردارند. انگار با همان ترفند، زودتر از راهیان دیگر رسیدهایم به ترمینال. دوستی که پرواز کرد امسال. سالها پیش برایم گفت: «از دوران کودکی بچهها لذت ببر، بزرگتر که شدند، نخواهی دانست، شکوفهها کی به میوه نشستهاند.» نیز گفت: «روی هر شانهات که شد، هر زمان که خواستند، بگذار لم دهند. انگار کن آسایش دو گیتی همان است.» یاد ایام بخیر.
نوای آهنگین بازپس نشستن برف را، زیرپای رهگذران، آن هم در سکوت سحر، لابد شنیدهاید. جایی خواندم یا از کسی شنیدم، که قطرات آب موجود در جهان، به ابتدای آفرینش، یک جا جایگزین بودند. در خیال خویش بنگرید که همهء آب اقیانوسها، دریاها و دریاچهها، جریان رودخانهها، نهرها و جویبارها، همهء قطرههای ریزنده از رگبارها و بارانها، شبنمها و ژالههای بنشسته بر گلبرگها، برگها و سبزهها، و والاتر از آن و این جدایی واژهها، همگی اشکها، در یک نقطه، مجتمع باشند. آن جایگاه مقدس، بعدها نامهای زیادی برگزید، یکی از آن نامها چشمه بود.
شاید، بازپس نشستن برف، و آن نوای آهنگین نیز، برهانی برای آن سخن باشد، که برف باید گامی بازپس نشیند، تا به آبی آبها بپیوندد، و از ابواب جمعی آب باشد. با ابرها و آب در هوا، شما را در کنکاش خود، با واژههای نارسا، درگیر نمیکنم. تنها اندیشهء زمین بازمیگویم.
به اقیانوس، دریا و دریاچه اگر فکر کنیم، شب هنگام. شما را نمیدانم، خود انگار میکنم آئینههای جامدی هستند، تا ستارگان را از زمین به سیاهی آسمان، در حالی بازبتابانند، که همزاد ماه هنوز در آن شناور باشد. در آن خیال، تا یاد دوست کنیم، انگار دلفینی از ژرفا به روی آب میلغزد، و نغمهء خوشآمدی آهنگین، برای شمایان که این خیال میخوانید، میسراید.
یادتان باشد، به جریان و امتداد رودخانه، نهر و جویبار، اگر فکر کردید، انگار کنید در خیال، آن دم را که سپیده، سینه بر افق میساید. پرندگان در جواب آواز میخوانند، همان پژواک سایش است انگار. تنها شما هستید، که آن سایش و آواز بازتاب به گوش جان میشنوید. البته که بازهم میتوانید فراتر روید. زمان در بند شده را ببینید، که رها شده و چون رود جاریست. رودخانه و زمان با هم، از همان چشمه، آغاز کردهاند.
اگر به ریزش بارانها، قطرهها و شبنمها، و ژالههای اشک فکر کردید، خیال خود برایم بنگارید. درماندهام که برنامهنویسی چرا مرا اینقدر تشنه میکند. دائم به فکر رنگ آبیام، همیشه با آبی خنک میشوم. شاید برای همین چائی زیاد مینوشم. درست حدس زدید، پرشی بود انگار. گویا جنس ورودیهای پردازشگر ذهنم دیگر شد. یاد روزهایی افتادم که دستان کوچولوها در دستم بود، و برگهای به جا مانده از پائیز را با گامهای بلند میپیمودم. سرعت نمیکاستم، تا بچهها گامهای بلندتری بردارند. انگار با همان ترفند، زودتر از راهیان دیگر رسیدهایم به ترمینال. دوستی که پرواز کرد امسال. سالها پیش برایم گفت: «از دوران کودکی بچهها لذت ببر، بزرگتر که شدند، نخواهی دانست، شکوفهها کی به میوه نشستهاند.» نیز گفت: «روی هر شانهات که شد، هر زمان که خواستند، بگذار لم دهند. انگار کن آسایش دو گیتی همان است.» یاد ایام بخیر.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی تاریخ 23/10/1389 تهران
۲ نظر:
جه دوست آینده نگری...یادش به خیر
سپاسگزارم که سر زدید و نوشتید، نگار نازنین، آینده نگری هرگز نداشته ام، گاه شاید زنبور عسل بوده ام، نگاشته ها شاید آرزویم بودند، شاید هم خواسته ام، زنگ تفریحی خوش آیند دوستان فراهم کنم.
ارسال یک نظر