۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

یاد ایام بخیر



این روزها برگ­های به جا مانده و خشک، زیر گام­ها، واپسین احساس خویش زمزمه می­کنند انگار. نفس پیش از ناپدید شدن خویش می­کشند. زیر برفی که می­بارد، البته که خواهد بارید. اگر نبارد برگ­ها پدیدار نمی­شوند. رنگین­کمان دوباره نمی­روید، و اگر رنگین­کمان نباشد، آن گاه رنگ نیست. رنگ اگر نباشد، رنگ قرمز، ابریشم را از یاد خواهد برد، و رنگ آبی، با سردی آب میانه­ای نخواهد داشت. سخن آخر، رنگ زردی هم نخواهد ماند، تا همچو نور خورشید به صورت آدم­ها بتابد و آفتاب­گردان­ها را بچرخاند.
نوای آهنگین بازپس نشستن برف را، زیرپای رهگذران، آن هم در سکوت سحر، لابد شنیده­اید. جایی خواندم یا از کسی شنیدم، که قطرات آب موجود در جهان، به ابتدای آفرینش، یک جا جایگزین بودند. در خیال خویش بنگرید که همهء آب اقیانوس­ها، دریاها و دریاچه­ها، جریان رودخانه­ها، نهرها و جویبارها، همهء قطره­های ریزنده از رگبارها و باران­ها، شبنم­ها و ژاله­های بنشسته بر گلبرگ­ها، برگ­ها و سبزه­ها، و والاتر از آن و این جدایی واژه­­ها، همگی اشک­ها، در یک نقطه، مجتمع باشند. آن جایگاه مقدس، بعدها نام­های زیادی برگزید، یکی از آن نام­ها چشمه بود.
شاید، بازپس نشستن برف، و آن نوای آهنگین نیز، برهانی برای آن سخن باشد، که برف باید گامی بازپس نشیند، تا به آبی آب­ها بپیوندد، و از ابواب جمعی آب باشد. با ابرها و آب در هوا، شما را در کنکاش خود، با واژه­های نارسا، درگیر نمی­کنم. تنها اندیشهء زمین بازمی­گویم.
به اقیانوس، دریا و دریاچه اگر فکر کنیم، شب هنگام. شما را نمی­دانم، خود انگار می­کنم آئینه­های جامدی هستند، تا ستارگان را از زمین به سیاهی آسمان، در حالی بازبتابانند، که همزاد ماه هنوز در آن شناور باشد. در آن خیال، تا یاد دوست کنیم، انگار دلفینی از ژرفا به روی آب می­لغزد، و نغمهء خوش­آمدی آهنگین، برای شمایان که این خیال می­خوانید، می­سراید.
یادتان باشد، به جریان و امتداد رودخانه، نهر و جویبار، اگر فکر کردید، انگار کنید در خیال، آن دم را که سپیده، سینه بر افق می­ساید. پرندگان در جواب آواز می­خوانند، همان پژواک سایش است انگار. تنها شما هستید، که آن سایش و آواز بازتاب به گوش جان می­شنوید. البته که بازهم می­توانید فراتر روید. زمان در بند شده را ببینید، که رها شده و چون رود جاری­ست. رودخانه و زمان با هم، از همان چشمه، آغاز کرده­اند.
اگر به ریزش باران­ها، قطره­ها و شبنم­ها، و ژاله­های اشک فکر کردید، خیال خود برایم بنگارید. درمانده­ام که برنامه­نویسی چرا مرا اینقدر تشنه می­کند. دائم به فکر رنگ آبی­ام، همیشه با آبی خنک می­شوم. شاید برای همین چائی زیاد می­نوشم. درست حدس زدید، پرشی بود انگار. گویا جنس ورودی­­های پردازشگر ذهنم دیگر شد. یاد روزهایی افتادم که دستان کوچولوها در دستم بود، و برگ­های به جا مانده از پائیز را با گام­های بلند می­پیمودم. سرعت نمی­کاستم، تا بچه­ها گام­های بلندتری بردارند. انگار با همان ترفند، زودتر از راهیان دیگر رسیده­ایم به ترمینال. دوستی که پرواز کرد امسال. سال­ها پیش برایم گفت: «از دوران کودکی بچه­ها لذت ببر، بزرگتر که شدند، نخواهی دانست، شکوفه­ها کی به میوه نشسته­اند.» نیز گفت: «روی هر شانه­ات که شد، هر زمان که خواستند، بگذار لم دهند. انگار کن آسایش دو گیتی همان است.» یاد ایام بخیر.

نگارش و انتشار: ا. شربیانی تاریخ 23/10/1389 تهران


۲ نظر:

نگار گفت...

جه دوست آینده نگری...یادش به خیر

ا.شربیانی گفت...

سپاسگزارم که سر زدید و نوشتید، نگار نازنین، آینده نگری هرگز نداشته ام، گاه شاید زنبور عسل بوده ام، نگاشته ها شاید آرزویم بودند، شاید هم خواسته ام، زنگ تفریحی خوش آیند دوستان فراهم کنم.