۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

از در که گذشتم


بالاخره روزی سوار آن اسب سپید و خیال بادپا می­شوم، و می­گویم: همچو پگاسوسِ همان اسب هرکولِ نامدار، بال دربیاورد و پرواز کند. با هم برویم سراغ نسیم. می­خواهم از کارِ او و وابستگانش سر دربیاورم. شاید، توی آن یکی دنیا خواستم، قاصدکی شوم، و پیام­های یک دل نه صد دل عاشقان آنجا را جابجا کنم، بوزم و رهسپار شوم، هماره با لب خند.

پس آنگاه، شاید رفتم سراغ بیشه­ها، البته که اگر سیاهه ی جنگل و برگ بگذارد که درختان سبز بیشۀ اندیشه­ام را ببینم و عطر کاج­اش ببویم. شاید آنجا، چشمه­ای را جُستم و جَستم توی چشمه، و دراز کشیدم و خواستم ببینم، آنگاه که دلدادگان می­آیند سرِ آن چشمه­ی قول و قرار، چه جور زلال و آبیِ آب را می­نگرند. آیا می­نگرند؟ یا، درون دل­هاشان، هزار خواستۀ شاد و شیرین شنگولِ دیگرگونه وول می­زند، و آب و سنگریزه­ها و زمزمۀ قطره­ها را، نه، می­بینند و نه، می­شنوند. پس از آن که چم و خمِ کارِ قطره­ها را دانستم و فهمستم رازِ آن نگاه­های بی­گفت­وگو را، و همین که به رازِ سایشِ سنگ­ها پی بردم. می­روم توی ابرهای پنبه عسلی، رختخوابم را آنجا پهن می­کنم و یک وری به زمینِ همین آدم­ها که شماها باشید، نگاه می­کنم. می­خواهم ببینم این چشم­انداز زیبایِ این بهشتی که مدتی در آن بودم و دوره­ی حبسم سر آمده و رسته­ام، از دیدِ ابرهای سپید، گونه­شان چه رنگی است.

دارم برنامه­ریزی می­کنم. بعدش نوبت ستاره­هاست. نخست، آن­هایی که چشمک می­زدند، و می­زنند هنوز. اول، سراغ آن­ها می­روم که شوخ و شنگترند لابد. تا تجربه­ای سر دست آورم و آنگاه، ستاره­های چموش دیگر را بتوانم رام کنم، تا از دور تماشا کنم آن نورافکن­ها را و چند صباحی در سیارک­هاشان ول بگردم و عربده­جویی کنم. تا خدا چه بخواهد.
نگارش: احمد شربیانی 10/10/1390   تهران – شهرک اکباتان

هیچ نظری موجود نیست: