۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

کشتی یی گمشده در ساحل، راه

باز هم، پــر زده ام،
دل، به رویـا زده ام.
سخت، تنها و صبور،
درد ِ هجران، ره دور.
صحبت از آینه ها،
شهر فرنگ،
رفته شاهد، تو کجا؟

های، عاشق ِ آن ور ِ رود،
این سر ِ رود.
جام دوشین جهان بینت کو؟
یال و کوپال دل آذینت کو؟
شاهد ِ شهر ِ نگاه.
چیده این سفره ی راه؟
با کسی همسفری؟
راه ِ ره، می سپری؟
...
بگذرد درد، همه درد،
ره رها کن، برگرد.
با همان جام ِ بلورین ِ پر از شهد و عسل، زندگی کن، کمی از حیرت و حسرت بگسل.
تا کی از آن دل بیچاره، وفا می طلبی؟ مرحمی نیست به دستت، که جفا می طلبی؟
کوچه ی تنگ، و یا دشت پر آه.
کشتی یی گمشده در ساحل، راه.
احمد شربیانی 14/09/1388 تهران

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

پرتو عشق

پرتو عشق که تابید. دل را بنا نهاد، بافت. تار و پودش همه از جنس احساس، می تپید. آهنگ هستی می سرود. سرود دل بود که نسیم را زاد. آن گاه سرود، ره برد به تماشای پرنیان. گل ها و سبزه ها. نسیم با آب و خاک همدم شد. سپس، نوری چکید که پرتوی از عشق داشت. فرشتگان آغاز به راز، در یادشان پروانه ها. آن گاه شاعران پیدا شدند. مشاطه گر. ابزارشان ته مانده ی سرود هستی. خلقت ادامه داشت. احساس ِ شاعران، این را نموده بود. توصیف ِ پرتوی که، چشمشان یک لحظه دیده بود. آن جایگاه شعر، بعدا بهشت برین شد برای ما.
احمد شربیانی 10/09/1388 تهران

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

دره ی دوی دا




پرنورترین ستاره های زمین، در سرزمینم می رویند در شربیان، گل های نرگسش را چون بنگری، کنار چشمه ی آغ بلاغ. آن جا، اطراف مسیر جویبار، علاوه بر گل های نرگس زیبا و دلفریب. ستاره های زمینی دیگری نیز هستند. ستاره های الوان. انگار رنگدانه ها نیز، همراه آبی آب، از چشمه جوشیده اند. جویبار، پس از پرواز از صخره های سر راه، فرود که آمد. در سرازیری از دره ی "دوی دا" می گذرد، بالای شربیان ِ آرمیده در پای کوهسار قاسم داغی، ادامه ی قافلان کوه میانه. از ابتدای دره که نگاه کنی، پرواز آب و آبشار می بینی. کمی هم آبی آسمان و سراشیب کوه. اما برای دیدن ستاره ها و کهکشان رنگ ها، باید قدم به دره بگذاری. در گودی دره و زمین های مسطح اطراف جویبار، برای آرایش بیشتر عروس دره ی ما، درختان پراکنده ی دیگری نیز روئیده اند. شاید هم پدر بزرگ آن ها را کاشته، یا دیگران. زردآلو، بید و چنار بیشتر به چشم می آیند. تک و توک آلوچه و سیب و بادام نیز هست. چسبیده به صخره ها، کمی دورتر از آبشار، کندوهای عسل آرمیده اند. در سبدهای بافته از شاخه های نازک بید، و گل مالی شده. برای جلوگیری از نفوذ سرمای زمستانه. در بهار، سربازان و کارگران اونیفورم پوش، یا همان زنبوران عسل. هر گلبرگی را می بویند و می پایند. تا به موقع شهدشان بنوشند، و برای زمستان نیز ذخیره کنند. در شان های عسل ساخته از موم شش گوش منتظم. دره انگار، کهن دیار آن هاست. زمزمه ها و بگومگوی افراد پادگان با شکوفه ها، هر موجودی را سحر، و به خواب می کند. حتی مردان کار هم که وارد دره شوند. با شنیدن ورد ِ وزوز زنبورها خمیازه می کشند. سایه ی بیدی کهنسال پیدا می کنند، و دراز می کشند. انگار، به بهشت گمشده ی خویش، باز گشته اند. زمستان و پائیز، کسی به کندوها سر نمیزند. در بهار و تابستان نیز، کار سرکشی، بیش از یک، یا دوبار در سال نیست. آنجا کشوری ست خودکفا و خود اتکا. گاهی در کندو، زنبوری عادی در غذای ملکه، همان ژله رویال، شریک می شود. آن گاه در اوایل بهار، لشگر دیگری زاده می شود. ملکه ی جدید، با سربازان و ارتشش، به شاخه ی کوچک بیدی کوچ، و آن جا تجمع می کنند. در چنین حالتی، باید کندویی تازه و خالی جست. شاخه را برید، و داخل کندو گذاشت. بقیه ی کار را، سازندگان قلمرو جدید، خود به سامان می کنند. اگر بیش از چند ساعت، از تجمع زنبورها در شاخه گذشت، کسی آن ها را داخل کندویی جدید جای نداد. خود، شکاف صخره ای می جویند، و کاخ و خانه ی خویش، آن جا می سازند. از این صخره هاست که، گاهی شیره ی عسل ناب می چکد، و با آبی آب سرازیر می شود. از آب چشمه ی "دوی دا" که بنوشی، چون عسل شیرین است. نگارش احمد شربیانی 08/09/1388 تهران

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

مولودی

میلاد مولا علی امیرالمومنین(ع) بر همگان مبارک
دوباره از دو جهـان، بـوی یـــار می آید
زمین جـوان شــــده، گویا، بهـار می آید
صبا به جلوه درآ بازهم هوا خوشبوست
نسیـم ِ صبـح، به شــوق ِ نگـــار می آید
علی ز کعبـه، درخشیـده، آفتـاب ِ جهـان
چـو توســنی، به رکـاب ِ ســـوار می آید
به غزوه های رسول عاشقانه می جنگید
چو بنگـری، به جهـان، ذوالفقـار می آید
به نـام ِ سـاقی ِ کــوثر، ســبـــو بگردانیم
امیـــر مــــــا، سـنــــد ِ افتخـــار، می آید
احمد شربیانی: در تاریخ 24/04/1387 هجرت شمسی به تهران سروده شد.



۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

حیرت


و هنوز حیرانم، حیرت از سبزی هر سبزه که برگ، حیرت از بودن و آرامش و مرگ، حیرت از گردش چرخ، راحت و زحمت و برخ، باز باریدن باران که تراوید ز ابر، یا زغرّیدن رعد، که بغرّید چو ببر، حیرت از صبح که روشن می خواست، قامت هر شب تار، حیرت از صحبت و یار، حیرت از نور به روز، مادران دل سوز، حیرت از خیسی احساس بشر، در تراویدن یک شبنم ِ تر، که چو روئید ز اندوه، جهان یکسره سرد، یا چو خندید، زمان یکسره شاد، حیرت از برگ گلی، شعر و آهنگ دلی، حیرت از چهره ی خورشید به هنگام غروب، ارغوانی، مرغوب، حیرت از خوشه ی یاس، ای دل هرگز مهراس.
برخ = نصیب، بهره، قسمت
احمد شربیانی 18/03/1388 تهران

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

رویای بعد از نیمروز

رفتم خانه. ساعت حدود سه بود. نهاری مختصر خوردم و برای مطالعه دراز کشیدم. خوابم برد. خوابی دیدم: دیدم در یکی از شهرهای ایتالیا هستیم شاید. با دوچرخه­ای. بچه­هایم کوچکتر از سن امروزشان بودند و پشت سرم سوار دوچرخه. در اطراف ساختمان ها، مثل شهر ونیز، که ونیز نبود البته، همه جا استخر آب بود. مرتبط و پیوسته با دیگر استخرها. میدان­هائی وسیع با کوچه­هائی درخور. با دوچرخه روی آب در حالی که بچه­ها پشت سرم سوار بودند، دوچرخه سواری می­کردیم. در استخر آب و روی آب. پاهایمان توی آب بود تا کمر. البته استخر عمیق بود ولی موجی نداشت.

بچه­ها پرسیدند: آیا در حالت مواج و طوفانی هم می­توانی برانی؟

دوچرخه سواری خیلی لذت بخش بود. با حرف بچه­ها، در آب موج­هائی پیدا شد. با لذتی وصف­ناپذیر، روی موجها، مخصوصا برای ایجاد هیجان بیشتربرای بچه­ها، دوچرخه را هدایت می­کردم. آن­ها یکسر می­خندیدند، لذت وجودشان را پر کرده بود. ناگهان همگی خود را، در یک مکان جادوئی، کاخی زیبا و در خانه­ی دوستی دیدیم.

همسر مهربانی داشت. ما به هر گوشه­ی خانه که می­رفتیم، دیدنی­ها و زیبائی­ها بیشتر می­شد. میزبان، دائم از ما پذیرائی می­کرد. میزبانی مهربان و بی­نهایت دوست داشتنی بود. قبل از دوچرخه سواری هم، در خانه­ی استادی بودیم که ایشان هم برایم دوستی بود ناشناخته. ولی او، ما و مخصوصا مرا می­شناخت. آنجا هم میهمان بودیم. سرشار از لذت.

زمانی که با بچه­ها می­خواستیم از خانه­ی آخرین خداحافظی کنیم. معلوم شد. برای ورود به آن قسمت از شهر یا کاخ یا خانه. قبلا کفش­ها را در آورده­ایم و آن­ها را در جائی دورتر گذاشته. خانم خانه برای طی مسیر ما تا محل کفش­ها، کفش­هائی مخصوص گشت و گذار داخل شهرک، بیرون ِ خانه، برایمان گذاشته بود، که شبیه کفش­های خود ما بودند. او توضیح داد: می­توانستم بگویم کفش­های خودتان بیاید. نخواستم. پیش خود گفتم اینجوری راحت­تر هستید.

آن­ها برای بدرقه­ی ما راه افتادند. بیرون و در محوطه، استادی را دیدیم، که قبلا خانه­ی ایشان نیز بودیم به میهمانی. در گذر از کنار ما با من دست داد. به راهم ادامه دادم. تا پنج و یا شش متر یا بیشتر، دستش را از دست من در نیاورد. دستش همچنان کش می­آمد. بالاخره با لبخندی که نشان از مهر بی­نهایتش به من بود. رویش را برگرداند.

بیرون شهرک یا کاخ، مانند دشت­های برنج و شالی ِ درو شده، به زیبائی بازسازی شده بود. رنگ­های زرد و رگه­هائی از رنگ سبز به جای خاک، آسفالت یا چمن. زیبائی معماری بیرون، در تصور نمی­گنجید. آن­ چنان پیچ­ها و برش­ها و دالبرهائی که جائی ندیده­ام. زیبائی نماهای ساختمان­ها نیز از بیرون، از حد تصور و توصیف آدمی خارج. مانند تابلوهای نقاشی.

من پرسیدم از خانم خانه، اگر کسی سویتی یا آپارتمانی بخواهد اینجا بخرد در این شهر؟

آن ها گفتند: هر دو باهم؟ سپس اضافه کردند، اینجا هتلی هم دارد. یک ماه اقامت شش میلیون تومان.

حدس زدم قیمت­ها چه جوریست.

گفتم: بچه­ها، اگر به من اجازه دهید، هر چه داریم می­فروشیم و اینجا جای کوچکی می­خریم. من ساکن می­شوم و شما نیز هر وقت آمدید، جائی دارید. آن­ها سر به شانه­ی من گذاشتند و راضی نبودند. خارج از شهرک یا کاخ دوستانم، شهر دیگری بود. زیبائیش از حد تصور آدمی فراتر. قابل توصیف نیست. همه جا از تمیزی برق می­زد. آسمان خراش­هائی با معماری جادوئی و غیرقابل توصیف.

یادم آمد زمانی که ما در قصر بازی می­کردیم، من جداگانه هم وجود داشتم. آنجا برای سرگرمی، با آرزو کردن، با هر کسی که می­خواستیم، بدوبدو می­کردیم. پلکان­هائی بود که می­توانستم فقط من از آنها بالا و پائین بروم. از دست تعقیب کنندگان در بروم. کسانی که می­خواستند، از ما یا از دیگران عکس بگیرند. وقتی کلید عکس گرفتن را عکاس می­زد. چیزی از آسمان تو دستانش می­افتاد. کسی که عکسش را گرفته بودند. اگر می­خواست عکس به همان صورتی که او می­خواست چاپ شده در دست عکاس ظاهر می­شد. برای مثال وقتی من در طبقه­ی بالا بودم. از من هم عکسی برای روزنامه یا نمی­دانم چه کاری گرفتند. بدون درخواست از خودم یا موافقتم، عکسی که در دست عکاس افتاد، باز نشد. سپس هم محو شد. کسانی که می­خواستند، دیگری صحبت آن­ها نشنود. با اشاره­ی دست، نوری می­فرستادند. دیگر صدای آن­ها، به گوش دیگران نمی­رسید. گاهی در خواب بهشت را دیده­ام. البته نه قسمت مسکونی­اش را. آنجائی که اجدادمان، حضرات آدم و حوا بوده­اند. صحنه­ی آمدن مار را. بین درختان. مکالمه­اش به جده­ی ما یا همان داستان وسوسه­ی حوا. سپس خوردن سیبی و پشیمانی آدم و عصبانیت فرشتگان حق. البته احترام آمیز. اینجا شباهتی به آن بهشت که پر از درخت بود نداشت. این جا شهری بود در ایتالیا، اصلا فکر می­کنم بهشت نبود. توصیفش کردم تا تعبیر کنید.
احمد شربیانی 11/03/1387 تهران

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

فرزند ایران


من پـر از، بـاران ِ بارانـم هنـوز
در دلـم، دل تنـگ ِ یارانـم هنـوز
*
گل به گل، گلبرگ مهـر و آشتی
دسته دسته صبح، حیـرانم هنوز
*
چشمه هــای ِ آبـی ِ کـوهی بلنــد
جویبـاری، دشـت و دامانم هنوز
*
نسترن ها یـاس، دردل کشته ام
خوشه خوشه نخـل ِ آرامم هنـوز
*
بـوتــه های ابـر ِ چشمم در گـذر
سبزه زار ِ خاک ِ ایـرانم هنــوز
در بغل گل بوته ی صلحی سفید
سـرخی ِ خون رنگ ایـمانم هنـوز
*
پرچـمی افراشتـم، در بـاغ ِ بـاد
گوئیـا، فــرزند ِ ایـــرانـم هنـوز
***
احمد شربیانی 27/02/1387 تهران

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

رحلت


بـاز لبخندی دگـر کوچید و رفت
آسمـان را زندگی پوشیـد و رفت
باز، باران چشم ها را خیس کرد
اشکها را ابر ِنـو نوشیــد و رفت


بـاز، درگــاه دعــاهــا، بــاز شـد
قبـــــله گــاه قلـب هــا، آواز شـد
چشمه چون بوسید عطریاس را
در مسیر ِ جـویبــار، آغـاز شــد


احمد شربیانی 26/02/1386 تهران

عقد یک خاطره

رگ ِ گلبرگ، ز خوش رقصی آن ابر تپید، ساقه با پیچک ِ نوخاسته، عهدی می بست، به تماشای بهار، عقد ِ این خاطره، در معبر باد، پیش ِ یای ِ خورشید، و صلیبی ز درخت، که به اندازه ی خوشبختی بود.
احمد شربیانی 21/01/1388 تهران

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

خوشه چین

من خوشـه­چین دامـن دشـت و طبیعتم، در وسـع طینتم، گاهـی نوشتـه­ای، گاهـی ترانـه­ای، می­راندم به پیش، من یال اسب را، چسبیده پر ز بیم، گاهی صداقت یک ابر و قطره­ای که می­چکد از ابر و آفتاب، انگار می­رباید از وجود، تنها توان من، احساس را سوار سمندی در می­برم ز معرکه­ی در زیر ماهتاب، گاهی به قهقهه­ای شاد می­شوم از جواب کبک، لبخنده­ای ز ناز، گهگاه می­گریم ابر را، در صفحه ی سفید، با سرعتی شگفت، در ارتباط با جهان، گاهی نسیم را می­پرورم درون دلم، چرخشی مدام، در این شگفتی دنیا، بهشت سبز، گاهی از این که سالها، تنها مصاحبم مونیتوری، اعداد و الگوریتم، خسته می­شوم، آنگاه می­نویسم، از بهر دوستی که دوست داشت، پرواز را، دل را گرو نهاد تا آشتی کند با یاد، و آرزو به باد دهد، هر دم به انتظار. احمد شربیانی 20/02/1388 تهران

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

رنگین کمان


رنگین کمان می گشت دنبال رنگ دل، از دره ها گذشت، در کوهها نشست، از شب ستاره چید، مهتاب را که دید، در کوچه باغ یاد بر انگیخت عشق را، برخاست آفتاب با دهن دره ای رو به سوی غرب، پاشید نور به هرگوشه سایه ای، رنگین کمان به دیده دید، هر رنگ ناب را، دامن کشان با آفتاب گشت، وقت غروب دامن پر از شقایق و از لاله های زرد، با ارغوان در آشتی اندوخت شاخه ای، زنبق بهانه نیاورد، آبی درنگ کرد، آندم، بر آسمان خزید ابری که دانه ی اشکی فرو فشاند بر بال نسترن، یاس کبود و اقاقی و سوسن شستند خویش را، خاک زمین بلعید نوش را، اما، گلهای دامن رنگین کمان خیس شد از ابر فرودین، آنگاه در غروب، رنگین کمان بر بستری ز آسمان یک کمان کشید، هر رنگ را ردیف بیاویخت یک به یک، آنگه شمرد هفت شهر عشق را، او آفریده بود رنگینه خویش را.

احمد شربیانی 15/02/1388 تهران

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

بهار

فصـل ِ بی بارانی ِ دیگــر رسید . . . . ابــر را دلتنگی ره، سر رسید

شبـنم از دلبـرگها، نـوری چشیـد . . . . قطره اشکی نقش گلبرگی کشید

بـاز بـاران، زیـر بارانهــا خـزید . . . . باور ِ باران، ز ابری گـل خرید

شبنم از گلبوته ها، گـل را شنـید . . . . تا زمین خشک را، باران چکید

روز، از دلتنگی ِ دل، بستـه شـد . . . . آرزوی ِ خوبی از گل رٌسته شد

باد و دریا، موجها را خستـه کرد . . . . شادی پـرواز را، گل دسته کرد

ماه را دریـا، چـو پشت ِ ابـر دیـد . . . . در نسیمی، مـوج را، آبی کشید

بــال بگشــــــــــودند، دل آوازها . . . . در غـروب ِ کوچه ها، پروازها.


احمد شربیانی 14/02/1388 تهران

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

فراموشخانه

گم کرده ایم و آسان میگیریم دست های کودکی مان، خنده هائی را که به فراموشخانه فرستادیم به قیمت داروها اضافه کنیم، و ده، بیست، سی، چهـل را از زیر پایمان برداریم. شاید بار دیگر بتوانیم آن اسب چوبین را سـوار شـویم. باید صف مـدرسه را مرتب کنیم. به کلاس درس سلام گوئیـم. بگـردیم، تا نیمکت ها را پیدا کنیم، و ورقه های امتحانی را روسفید. هنوز به تماشای سیلاب ها مشغولم. شب ها روی یخ های کودکیم سرسره، بازی می کنم. هر چهـارشنبه آتشی در دل روشـن، و در طول هـفـتـه خاکسترهایش را به موهـایم می بخشـم. وقتی تب کنم، آبکندها و سدبندهای کودکیـم، به دادم می رسنـد. تا سیر، شنا کنم و دست و پائی بزنم. آوای خروس سحری را صدا می کنم، تا غم چهار دیوارم بشکند. بازگشت دره های پر از عطر پونه و کاکوتی میسر نیست. بهار را در ذهن خود آغاز می کنم. سعی در سکوت. تا بال زدن کبوترهایم را آشفته نسازم. گم کرده های زیادی زیر بالش دارم. باز هم باید بگردم. پس کوچه های ِ چشمه سارهای آشنا را. باید دوباره آنجائی را ببینم ،که نقشه ای تهاجمی برای یورش به جالیز، برای ربودن خربزه و هندوانه های کال از طریق آبکندها داشتیم. یکی از ما بهانه ی گرفتن کبریت، بوستانبان را دنبال می کرد. تا وارد چارداق و سایه بان خود شود و ما سینه خیز راه خود می گشودیم.

احمد شربیانی 26 فروردین 1388