۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

سال نو به آشتی و شادی


سال ۲۰۱۱ را دیدم دامن­کشان از پیشم می­گذشت، در انتهای راه خویش بود، نفس­زنان می­دوید. انگار سال نو هم با شتاب به دنبال او بود، تا گردونه را بچرخاند و برشمارد ایام را.

در برابر هر تازه­ای شرم زده­ام. هر تازه، انگار برایم، کتابِ جدیدی است که نخوانده­ام هنوز. چهره­های تازه و سال نو، تشویش و خلجانی در دلم ایجاد می­کند. مواجهه با تازه­ها، برایم دشوار است. انگار کنید حسِ امیدِ درونم مرده و جایش، نیرویِ یاد و یادآوری گذشتگان بارور شده باشد. هماره، شیفتۀ چهره­هایِ بسیار آشنایِ بگذشته­ها و داده­هایِ کهنۀ قفسِ اندیشه­یِ خویشتن­ام. کودکی­ام را بیشتر دوست می­دارم. دوست­تر می­دارم، هر بامداد با وی بیدار شوم. با ایشان دست و روی بشویم. نوازشِ نگاهِ غم­خوارانۀ مادرم را، که بالایِ سرم، بیدار می­نشست، بنگرم. دلِ کودکی­هایم، از نورِ امید، هماره تابناک و فروزان است. کاش همان کودک باشم که به یادم مانده، کودکیِ خودم باشم، به حیله و نیرنگ، نامِ آن کودک نربایم، ندزدیده باشم، و آن را به عاریت نگرفته باشم، تا زندگیِ پر از ناروائی­هایِ بگذشتۀ خویش را، آبروئی بخشم.

نمی­دانم، شما که می­دانید، بگوئید بدانم: آیا، خورشیدِ جهانتاب، آسمانِ فیروزه نگین، گردشِ زمینِ آبی، نسیمِ بامدادی، گردشگاه­هایِ تنهائی، بی­کاری و بی­عاریِ تابستانه، سبزی و طراوتِ کشتزارها، مزه­هایِ اشتهابرانگیز، لذتِ دورهم نشستن­هایِ دوستانه، فروغِ مسرتبخشِ نخستین دیدارها، نورِ دلربایِ شمع­هایِ برافروخته، گفتگویِ شیرینِ یارانِ یکدل در سفر و در شامگاهِ زمستانی و آرمیده به کنارِ یک بخاریِ هیزمی، خودخواهیِ بی­گناهانۀ دوستان و شوخی­ها و بذله­های آنان، یادِ آن یارِ دبستانی، با گذرِ عمر، برایِ همیشه ناپدید می­گردد؟ یا می­ماند، هماره همان که بود؟



گویند: ایرانیان در گذشته­هایِ بسیار دور، نورِ پریده رنگِ ماهتاب را، شبحِ سردِ آفتاب، یا همان خواهرِ رنجورِ خورشید خاوری، بر بامِ آسمان­های خویش می­دانستند، و به ماهتاب ایمان نداشتند. گویا، ایرانیانِ باستان، مهر را می­پرستیدند، و آتش و گرمی حیات­بخش را، گرامی می­داشتند. به سلامتیِ برآمدنِ دوبارۀ خورشید، که در پایانِ آذر همین امسال به دنیا آمد، و به سلامتی این سالِ نوِ میلادی، جامِ جانتان را لبریز کنید. آنگاه که ناقوسِ کلیساها، آهنگِ مشایعتِ سالِ کهنه را تمام کرد، و نوایِ طربناکِ ورودِ سالِ جدید را نواخت. بیائید هم­آوا با آن آهنگ، سرودی از درونِ دل بخوانیم. ترانۀ دلکشی، که از سادگی و سلامتِ روزگاران، حکایت کند. بیائید پر از خنده، به گردونۀ غم، که شاید در پشتِ سرِ ما، در حرکت باشد، بخندیم، و در زلالِ چشمۀ ادبیات، سر و جان را، از پلیدیِ پندارهایِ جانگزا بشوئیم.

سال بگذشته اگر یادتان باشد، برایتان آرزوهای بسیار کرده بودم. انگار، هیچ کدام جواب نداده، شاید هم نگرفته بودید، آن نامه­ام را، شاید هم نسیم سرش جای بهتری گرم بوده از بادۀ سحر، نکند قاصدکم راه را اشتباهی رفته باشد، یا نشانیِ شمایان را اشتباه به ایشان داده باشم. هرچه بود گذشت.

امسال اما، آرزوهای دور و درازی ندارم، انگار دلم هم، همچو جیبم تهی شده، تهش سوراخ بوده، انگار ریخته. امسال آرزو می­کنم، دستانتان را سکه­هایِ زردِ طلایِ بیست­ویک عیار پر کند، اما دلتان همچنان عاشق بماند، نه عاشقِ طلا، عاشقِ نخستین دیدار با یارِ دبستانی، نخستین تپیدنِ دل، نخستین دیدار از برفراز آمدنِ خورشید، غم غروب پائیز به کنار دریا، و ...

در این سالِ جدید ۲۰۱۲ میلادی، بهترین آرزوهایم را برای شمایان روانه می­کنم، با باد صبا. امید که آرزوهایم همان آرزوهایِ یکایکِ شما نازنینان باشد، و وابستگان گرام، و همۀ انسان­های این گیتیِ گردان.

امید که سال نو، باخود آشتی و آرامش، کوشش و تلاش، آبرو و سرفرازی، بهزیستن و سلامت، دانش و دانایی، دارایی و توانائی، شادی و شادکامی، خوشبختی و رامش، به ارمغان آورد. چنین باد.

نگارش: احمد شربیانی، پنجشنبه 1390/10/08 تهران                      


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

یادبودی در آغوش نسیم


یک هفته می­شود که خوشه­های اقاقیاها ریخته­اند، اما چون از کنار درختانی که برگ­هاشان همچون اثر انگشت می­مانند اما به رنگ سبز، می­گذرم، ذهن­ام عطر و بوی آن خوشه­ها از نسیم باز پس می­گیرد و در خاطر می­نشاند، انگار که خوشه­ای از اقاقیا به مشام کشم و ببویم. در این اندک لحظه­هاست که چون نیک بنگرید، انگار آغوش همان نسیم است که یادها را با خود می­برد. انگار کنید در بیداری رویای خواب مرا به رباید. انگار کنید صدای جویدن کاهو با سکنجبین روز سیزده به در را شنیده باشید از دهان از ما بهتران در چمن­زار دور و بر آشیانهء عمر خویش.
این روزها، آنگاه که ابر پربار پنجه می­کشد بر چشم خورشید سحرگاهان، گاه ذهنم گرمای لب بالای ابر را تن­پوش سرمای تنم می­کند. با این اندیشه که کلنجار می­روم، دلم غنج می­رود. شادمانی با نسیم بهار به درونم می­خزد و می­وزد. تا می­وزد به خود واگویه می­کنم، سر خویش را گول می­مالم که لابد لب نسیم بود که تکان خورد، به بالا جهید، و از آن بالای سر آهسته هااا کرد، پشته­های ابرهای جلودار خویش را.
در همین لحظه­هاست که اگر هم به هوش باشم، که نبوده­ام هیچ گاه. هوش از سرم می­پرد، می­رود به دنبال گمان و پندار، همان که به آن خیال و رویا نیز می­گویند. باز مدهوش می­شوم. ذهنم چهرهء پایین ابر را می­کاود، لب­های زیرینش را نگاه می­کنم، انگار دهان­اش می­جنبد، شاید می­خواهد با لبم تماس بگیرد. تا چشم بر چشم­انداز ابرها می­بندم، گویا در خیال به سرعت مرا می­بوسد، و تا دیده بر دیدنی­ها می­گشایم، پا پس می­کشد. می­شنگم. لذت­ در درونم موج می­زند، همهء خوشی­ها به سویم با هم هجوم می­آورند. هیچ دردی دیگر در تنم حس نمی­کنم. همهء ذرات وجود، همه باهم می­رقصند، ذهنم می­سراید. آن قد و بالای بلند ابر را می­سرایم. انگار آشناست.
جنبش در سایه­ام هم نیست می­شود. سکون و سکوت است. می­پندارم در بازوان ابر بوده­ام. او بود که مرا با دو دست نگه داشته، اراده از ذهنم ستانده، کاروان ذهن ایستانده بود، هیچ توان و نیرویی در خود سراغ نمی­کنم، تا به کارش برم، یا به کاربردش بیاندیشم. چهره­اش اما همچنان در خیال می­بینم، و لب بالایش را که چه گرم است و نرم. گاه به چهره­ام که صورتکی­ست انگار، فوت می­کند، تا لابد بی­هوش نشوم. در حالی که همین کار ابر و نسیم وادارم می­کنند از درون، و در پندار مدهوش شوم. واژه­ای نمی­شناسم، به صف نیستند تا حال خویش بستایم.

نگارش و انتشار: احمد شربیانی 21/02/1390 تهران


۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

باد هر کجا خواست می وزد


انسان اگر بودم آن­سان می­اندیشیدم که انسان. می­ماندم در همان غار یار شاید، بی­خیال ایران رادیاتور. سکوت را فریاد می­کردم، آهنگ و آوای درونم. نت­های آن سمفونی را، با شاخهء نی هم می­شد نواخت. نیازی به ارکستر نبود. کافی بود چند سوراخ برای جای انگشتانم، روی نی ایجاد کنم، و با نیمهء لب، احساسم را بر آن فوت کنم. نام و نشانم را، اما به کس نمی­گفتم، راز را او می­دانست تنها. نه مرد بودم نه زن. نه سپید بودم، نه زرد. نه سرخ و نه سیاه. تنها، بودم.
سررشته­ها را می­رشتم. سکوتم، شعر شعور کیهان بود. آب را جاری می­خواستم. با سنگ­ریزه­ها الفتی دیرینه داشتم. عشق را می­گسترانیدم و سفره­ام از روی زمین جمع می­کردم. روزها در سفر بودم و می­خندیدم. شب­ها در تاریکی، چشم­هایم می­بستم، و خود را به خواب می­زدم، تا رویای خویش ببینم.
درختان و گیاهان را پاسبانی می­کردم و تنها دارایی خود، هوا را نفس می­کشیدم. آسمان را می­پائیدم، که هر از گاه ببارد، تا بشنوم که می­بارد. مهتاب را به میهمانی آرزوهایم دعوت می­کردم، و با آفتابگردان­ها نرد عشق می­باختم. یاس­ها را بر گردنم آویزان می­کردم. بر حلقه­های نور آغوش تبسم می­گشودم. آواز رودها را در ذهن خویش ضبط می­کردم. بوی رزها را به درون می­کشیدم، و در خیال، رنگ­ها را می­آمیختم، و با انگشتانم به دیوار غار می­آویختم.
زیباترین تصویرها را، به بال و پر پرندگان، به جسم و پوست، از حیوان و گیاه می­بخشیدم. از رنگین­کمان برای درب غارم، تاق قوس­ و قزح می­ساختم. شبنم گلبرگ­ها را می­نوشیدم. تن خیس گیاهان را، با احساسم لمس می­کردم. با موج­های دریا، دریاچه­ها و برکه­ها هم­بازی می­شدم، و مدام لب ساحل را می­بوسیدم و عقب می­نشستم. با احساس تپه­ها و سکوت کوه­ها همراز می­شدم، و سکوت را می­آموختم. از سکوت که خسته می­شدم، با خیال می­پریدم. با پاها راه می­رفتم، و با دست و پا شنا می­کردم و گاه هم می­خزیدم.
برگ­ها را می­شمردم. از ستارها با لنز مردمک چشمانم عکس سه­درچهار می­گرفتم. برای شبتاب، تاب و سرسره می­ساختم. برای بلبل درب باغ گل، باز می­کردم. برای کرم ابریشم، دسته­دسته برگ توت جمع­آوری می­کردم. برای ماهی قایق می­ساختم، خدای نیلوفرها را ستایش می­کردم، عطر مریم­ها را دسته می­کردم. شادی را می­ستودم. زیاد حرف زدم شما بگوئید...

نگارش: ا. شربیانی ، تاریخ نگارش: 11/10/1389 تاریخ انتشار: 04/11/1389 تهران







۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

چایی در سکوت



سپیده دم است، درختان عریان در سکوت ایستاده­اند، در انتظار باران. یاد آب پر چین و خروش درون کتری از خاطرم می­گذرد. کتری قوری به دوش.عطر چای دم شده، به آن سویم کشاند، از کنار پنجره. در روزهای سرد، سحرگاه و در سپیده دم، توگویی چایی گل آب اناری و داغ؛ می­چسبد. بفرمائید: چایی قند پهلو.
بخار آب را می­بینم، نفس بلندی می­کشم. عطر چای که به مشام می­رسد، نفس را عمیق­تر می­کشم. انگار که در کنار آبشار ایستاده باشم، در هوای با مه و رطوبت خوش­آیند در هم آمیخته، همراه و همراز. با نوای بی­بدیل و هوش­ربای موسیقی آب شار مدهوش می­شوم. انگار که ببینم، دانه­های زلال آب، چه حالی دارند. آنگاه که سرازیر می­شوند.
لابد می­دانم سراغ کدام دره­ها را خواهند گرفت، از بستر خویش در رود چه خواهند پرسید. هوس آمیزش با خاک، در هر قطره از آب ­هست، در احساسم با دانه­های بی­رنگ آب شریکم. آنگاه که دست به دست هم می­دهند، در ذهنم آبی می­شوند. شاید هم، چون بی­رنگند مثل آئینه، آسمان، جمال آبی خویش را، در صحنهء رود، در تک­تک آن قطرات می­بیند که ببیند کاش. آنگاه که چون حریر، نرمتر از احساس نسیم، می­لغزند بر تن دشت.
در مسیر رود، دانه­های آب هر یک جداگانه، با سنگ­ریزه­ها و شن­ها، خوش­وبش می­کنند. حالت چطوره؟ تو چگونه­ای؟ گاه نیز بگومگوئی دارند، یاد خاطرات آسمان. بله، با یاد آبشار نفس می­کشم، انگار که جویباری باشم، که سنگ­ریزه­هایش را هر لحظه می­شوید، تا هرچه ناپاکی را، به زیر خاک بخشد، سـُر بخورد، بپیوندد.
اگر شاعر بودم، می­خواستم قطره­ آبی باشم، که قلم موی خیس را به رنگ آبی می­آمیزد. تا در بوم نقاشی ونگوگ، در آن گلدان تابلوی گل­های آفتاب گردانش، نام آن شیفته را، به یادگار بنویسم. شاید هم می­خواستم، مرز زردتیره و زردروشن پشت صحنهء همان گلدان را، با همان خط به رنگ آبی بکشم، و آن دو صحنه را از هم جدا کنم.
احساسم و کلنجار ذهنم، مانند قصه­های سِحر و جادوهای خوب کودکانه است، انگار. گاه اسب سفیدی می­شود و در چمنزار می­تازد. گاه دوست می­دارد هنوز هم رنگین­کمانی باشد، در دشت و در گلزار. شاید هم بخواهد، لبخند روز آشنائی شود. از همه بیشتر دوست دارد انگار، آن لحظه­ای شود، که عکس یادگاری مادر را گرفت، همان عکس که سالهاست در کنار دیوار، روی کمد در قاب نشسته است. میان خرمنی از گل­های نسترن. می­خندد و چشم­هایش را بسته. شاید هم بخواهم برگردم به گذشته­های دور خودم، روز آغاز دبستان، رو به دوربین و میکروفون بگویم: «من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.» یاد افتخار اولین روز ورود به دانشگاه را به یاد باد می سپارم. شاید هم شوق دیدار دوستان در من است. زیر باران راه رفتن، خیس خیس و آرزوی خوب بسیار. به ترنم در می­آیم و یادم می­آید پراکنده، که روزی سروده بودم:
ابر ِ زیباروی و رویای ِ بهار، نرم و چابک، نغمه پرداز ِ نگار
ساز ِ باران، قطره، احساس ِ فرود، آسمانم چهره بگشود، این سرود
گرم و شیرین­تر بزن، آهنگ ِ سیم، ای تو در اوج و در آغوش ِ نسیم
گفت، با ساز ِ حـَزینـَش جویبار، غنچه تا خندد، تو باران شو، ببار
دلربائی کن، دل­آهنگی بزن، خستگی درکن، کمان رنگی بزن.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی ، 30/10/1389 آخرین روز دیماه ، تهران


۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

فرشته­های سپید برف



سلام بر فرشته­های سپید برف
دو سه روز پیش، سنسورهای احساسم یادم آورد، خواهد بارید. برای همین بود که یک هفته قبل از باریدنش، واژه­هایی سرهم کردم، بنگاشتم آن خبر خوش را برای دوستان در همین یادمان. اکنون آن احساس و آن عروس جامهء سپید پوشیده، و آمادهء اجرای مراسم است. بله را، با اجازهء بزرگترها بر لب آورده و چهره­اش از خجالت کمی گلگون شده است. خوشحالم که در این جا هم برف باریده. امروز صبح دلم خواست دوربین را بردارم و از درختان پر از شکوفه­های سپید شهرک، آن هم از منظر بالا، عکاسی کنم. نشد بعد از سکوت آسمان و چشمک آفتاب عکس گرفتم، نتیجه راضیم نکرد. از دیروز صبح، چشم به راه بودم. بارها کنار پنجره رفتم، می­خواستم ببینم چگونه می­آیند فرشته­ها، با بال­های همیشه سپید. چگونه از آسمان به زمین، نزول اجلال می­فرمایند، تا زندگی را بار دیگر در اینجا نیز متبرک کنند.
کوچکتر که بودیم، دعا می­کردیم، برف ببارد تا مدرسه­­ تعطیل شود. در میان­سالی شاید برای برف­بازی، شاید هم برای اسکی، برف را می­خواستیم. گاه همراه دوستان می­رفتم، تا حین سر خوردن، زمین بخورم. بعدها بچه­ها بودند، که تا برف می­آمد، می­پرسیدند: «بابا فردا تعطیله؟»، که اگر تعطیل می­شد که می­شد معمولا. آن­ها را برای برف بازی، به تپه­های اطراف میرداماد، یا بعدها به محوطه­ی شهرک می­بردم، تا آدمک برفی درست کنند و گلوله­های کوچک از آن فرشتگان سپید بال به همدیگر پرت کنند. در این چند سال گذشته، اما حسرت به دل بودیم، تا رنگ سپیدی را باز هم ببینیم. البته در کوهپایه­های تهران، می­بارید. ولی در شهر خبری نبود.
دیشب ساعت ده وقتی میهمانی را بدرقه می­کردم، گلوله­ای از برف را با خود به خانه آوردم، و سوغاتی را در دستان بچه­ها گذاشتم، تا باز هم یاد ایام کنند، و دل­خوش دارند. خنده بر لب­های همگان برگشت انگار. از خود پرسیدم: چه رمز و رازی در این دانه­های سپید زندگی­بخش هست؟ چگونه بدون کلامی، همه با دیدن و یا با لمس کردنش حتی، به این آسانی می­خندند؟ با خود اندیشیدم بنویسم، تا شما نیز یاد ایام کنید. شاخه­های درختان زیر بار سپیدی سر خم کرده­اند. انگار درختان را با چراغ­های کوچک براق، آراسته باشند. شاید این آذین­بندی برای این است که باز هم بهار بیاید.
تا پیام تو رسید، لحظه­ها دل­دل کرد، تنم از ابر چکید، چشم ِ نرگس شد و آواز، ترنم گل کرد.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی تاریخ 26/10/1389 تهران

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

یاد ایام بخیر



این روزها برگ­های به جا مانده و خشک، زیر گام­ها، واپسین احساس خویش زمزمه می­کنند انگار. نفس پیش از ناپدید شدن خویش می­کشند. زیر برفی که می­بارد، البته که خواهد بارید. اگر نبارد برگ­ها پدیدار نمی­شوند. رنگین­کمان دوباره نمی­روید، و اگر رنگین­کمان نباشد، آن گاه رنگ نیست. رنگ اگر نباشد، رنگ قرمز، ابریشم را از یاد خواهد برد، و رنگ آبی، با سردی آب میانه­ای نخواهد داشت. سخن آخر، رنگ زردی هم نخواهد ماند، تا همچو نور خورشید به صورت آدم­ها بتابد و آفتاب­گردان­ها را بچرخاند.
نوای آهنگین بازپس نشستن برف را، زیرپای رهگذران، آن هم در سکوت سحر، لابد شنیده­اید. جایی خواندم یا از کسی شنیدم، که قطرات آب موجود در جهان، به ابتدای آفرینش، یک جا جایگزین بودند. در خیال خویش بنگرید که همهء آب اقیانوس­ها، دریاها و دریاچه­ها، جریان رودخانه­ها، نهرها و جویبارها، همهء قطره­های ریزنده از رگبارها و باران­ها، شبنم­ها و ژاله­های بنشسته بر گلبرگ­ها، برگ­ها و سبزه­ها، و والاتر از آن و این جدایی واژه­­ها، همگی اشک­ها، در یک نقطه، مجتمع باشند. آن جایگاه مقدس، بعدها نام­های زیادی برگزید، یکی از آن نام­ها چشمه بود.
شاید، بازپس نشستن برف، و آن نوای آهنگین نیز، برهانی برای آن سخن باشد، که برف باید گامی بازپس نشیند، تا به آبی آب­ها بپیوندد، و از ابواب جمعی آب باشد. با ابرها و آب در هوا، شما را در کنکاش خود، با واژه­های نارسا، درگیر نمی­کنم. تنها اندیشهء زمین بازمی­گویم.
به اقیانوس، دریا و دریاچه اگر فکر کنیم، شب هنگام. شما را نمی­دانم، خود انگار می­کنم آئینه­های جامدی هستند، تا ستارگان را از زمین به سیاهی آسمان، در حالی بازبتابانند، که همزاد ماه هنوز در آن شناور باشد. در آن خیال، تا یاد دوست کنیم، انگار دلفینی از ژرفا به روی آب می­لغزد، و نغمهء خوش­آمدی آهنگین، برای شمایان که این خیال می­خوانید، می­سراید.
یادتان باشد، به جریان و امتداد رودخانه، نهر و جویبار، اگر فکر کردید، انگار کنید در خیال، آن دم را که سپیده، سینه بر افق می­ساید. پرندگان در جواب آواز می­خوانند، همان پژواک سایش است انگار. تنها شما هستید، که آن سایش و آواز بازتاب به گوش جان می­شنوید. البته که بازهم می­توانید فراتر روید. زمان در بند شده را ببینید، که رها شده و چون رود جاری­ست. رودخانه و زمان با هم، از همان چشمه، آغاز کرده­اند.
اگر به ریزش باران­ها، قطره­ها و شبنم­ها، و ژاله­های اشک فکر کردید، خیال خود برایم بنگارید. درمانده­ام که برنامه­نویسی چرا مرا اینقدر تشنه می­کند. دائم به فکر رنگ آبی­ام، همیشه با آبی خنک می­شوم. شاید برای همین چائی زیاد می­نوشم. درست حدس زدید، پرشی بود انگار. گویا جنس ورودی­­های پردازشگر ذهنم دیگر شد. یاد روزهایی افتادم که دستان کوچولوها در دستم بود، و برگ­های به جا مانده از پائیز را با گام­های بلند می­پیمودم. سرعت نمی­کاستم، تا بچه­ها گام­های بلندتری بردارند. انگار با همان ترفند، زودتر از راهیان دیگر رسیده­ایم به ترمینال. دوستی که پرواز کرد امسال. سال­ها پیش برایم گفت: «از دوران کودکی بچه­ها لذت ببر، بزرگتر که شدند، نخواهی دانست، شکوفه­ها کی به میوه نشسته­اند.» نیز گفت: «روی هر شانه­ات که شد، هر زمان که خواستند، بگذار لم دهند. انگار کن آسایش دو گیتی همان است.» یاد ایام بخیر.

نگارش و انتشار: ا. شربیانی تاریخ 23/10/1389 تهران