۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

ا.بامداد

بامداد بودی و با امرداد یا همان امرتات آمدی. امرتات یعنی جاودانی. پس جاودانی و می­مانی. سایه­ات هنوز گسترده است، به گستردگی گیتی. به احترام آمدنت، دیروز خواستم، بسرایم. نتوانستم، کلامی آهنگین بگویم. این روزها خشکیده­ام و باز باید تر شوم. باید بازهم، آب را در ابتدای ِ ابر، ببینم. شاید هم دگرگونی آن دو حرف را در با. که ابتدای باران نیز، هست. اگر احساسم بارید و بارانی شدم. آنگاه، باران را بار ِ آن ابر، خواهم پنداشت. شاید، باز ببینم، آن زیبائی و مشتاقی را، که در سینه­ات ذخیره­ کرده بودی. تا از کلمه­ی باران، معلومم شود، که از بالا به پائین چکیده بودی. تا آمدنت را تداعی، و خود را آبیاری کنم. با واژه­های آهنگین، برای آن نازنین، که بامداد بود. آبیاری کرد واژه­های این دیار را. آبیاری، کمک به وسیله­ی آب است، و یاری می­دهد تا دانه­ها، هرجا و اینجا نیز، بشکفند و جوانه زنند. آبادی و آبادان شوند. تا آب و بادی باشد، یا آب باشد و دان، دانه. البته که دیده­ایم، خنده­هایت را، رقص و پایکوبی واژه­هایت را، در کوچه. در شعرها و نگاشته­هایت نیز که سپید و رنگی، به لب­های نازنین هر دوست، بارانی از شوق و آبادانی بار می­آورد. فکر کردم، باریدن هم، بر زمین گذاشتن بار ِ ابرهای ِ باران زاست. خواهی گفت، این سخن­ها چیست؟ اما امرداد، نام ششمین و به عبارتی هفتمین، و آخرین امشاسپندان است. این نام در اوستا بخصوص در سرودها، صفتی است برای اهورامزدا، مظهر زوال­ناپذیری و پایندگی پروردگار. اما در جهان خاکی نیز، سرپرستی گیاه و رستنی با وی است. برای همین با الف و ب کلنجار رفتم همان که ابتدای «ا.بامداد». نام را خود برگزیده بود، که نیز شش و هفت حرف دارد. در این نام برگزیده، مداد هم، نقشی به سزا دارد، جا انداخته بودم، مرا ببخشید. گفتم: اگر جملات زیاد شوند، خوانش­گر را حوصله سر می­رود. آنگاه در ِ کتری ِ جوش، باید برداشت، تا بخار، از ذهن­ها بیرون رود. آبی ِ آب بماند و سکون. ساکن چون همان مداد آنگاه که، پر پروازش با او همراه و همراز نبوده­است. آن نامی نامیرا، خود را «الف. بامداد» نامید. پس آب را، در ابتدای نام ِ گوارایش درست دیده­ام. مداد را نیز، که چون سنجاقکی، با چهاربال همیشه می­پرّد. لابد، آن بزرگوار نیز، با چهار انگشت دست راست، مداد پرواز می­داد، روی ِ جویبار ِ واژه­های ِ آبی، گیتی را وارسی می­کرد، تا تصویر واژه­ها و نقاشی­هایش، در کائنات نیز بروید، و عـِطر ِ نفس ِ گرمش، در مشام فرشتگان عرش، ببوید. چه زیباست که سالروز میلادش، فیروزه­ی آسمان، نگین خود، به تماشای همه­گان گذاشته است. عهد می­بندم اگر باران بارید و نگین کبود پوشانید. زیر باران روم. دشت را بینم، همیشه چون بهشت، چشم­ مرداد آمد، این رویا به کشت.
احمد شربیانی تاریخ نگارش 02/05/1389 تاریخ انتشار 06/05/1389 تهران

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

راه پیمائی

هوای شب گرم بود. بیرون محوطه، روشنائی اندکی داشت. برای فرودادن هوای شب، نیم ساعتی بود که از بلوک، بیرون زده بودم. همتی که به ندرت و به دلخواه نصیبم می­شود، همیشه بهانه­ای برای کار، و نداشتن حوصله، در آستین بلندم دارم. آرام راه افتادم. می­خواستم درنگی با خود، داشته باشم. گاه، برای همه پیش می­آید. پزشکان و دوستان مصلح، همیشه توصیه می­کردند به راه­پیمائی. بین بلوک­های سیمانی شهرک، کاری است که همه، از شش بامداد تا سه ساعت مانده به ظهر، و عصرها بسته به فصلی که هست. این روزها، از ساعت شش بعد از ظهر، تا ... جوان و میانسال و پا به سن گذاشته­ها انجام میدهند. کار پسندیده­ای جلوه می­کند. از پله­ها پائین رفتم. انگار به دلیل حضورم، سکوتی برقرار شد. سپس، صدای جیرجیرک­ها سکوت را شکست، گوشم را نوازش داد. صدای گذر ماشین­های عبوری، از جاده­ی واقع در جنب شهرک، همیشه هست، اما بیست سال است به آن عادت کرده­ام. گاه، برایم سکوت جلوه می­کند. هر چند در میانسالی، که در میرداماد خانه داشتم. وقتی برای دید یا بازدید، به خانه­ی دوستی یا وابسته­ای از اقوام می­رفتم، یا می­رفتیم. همیشه با خود می­اندیشیدم، این هیاهو را چگونه تاب می­آورند!
راه شمال را بین بلوک­ها، در پیش گرفتم. به آسمان نگاه کردم. تک و توک ستاره­های کهکشان راه شیری، چشمک می­زدند. کهکشان از سویی تا سوی دیگر آسمان کشیده شده، امتداد داشت. اندیشیدم. شاید، هر یک از آن ستاره­ها، چشمان منتظرانی باشند، که در جاهای دور، شاید هم نزدیک، از بس به آسمان نگریسته­اند، نور چشمانشان را، به آن ستاره­ها قرض داده­اند. چشمک زدن ستاره­ها را فرض کردم، زمانی اتفاق می­افتد، که منتظران پلک برهم می­زنند. دلم می­خواست، این اندیشه را برای شنونده­ای باز گویم. بعد با خود، به جلوه­های صوتی و تاثیر سخن واژگان، و جملات در هر سخنرانی فکر کردم. روش­های زیادی را در ذهن، برای نوع بیان، با خود زمزمه کردم، پروراندم. مشکلم این بود که چگونه می­شود، یک واژه، یا یک جمله، شنونده یا جمعی را تکان می­دهد. آیا کار و تمرین با اصوات این کار می­کند، یا جلوه­ی جمال واژه­ها، یا جذابیت مطلب و شیوایی پیام سخنران آن هدیه با خود دارد. اندیشیدم. لحن شوق­انگیز در این میدان، چه تاثیری می­تواند بر هم­صحبت، دوست، شنونده یا مخاطبین یک کلاس و جلسه­ی سخنرانی، داشته باشد. بعضی به مکث­های متقاعدکننده، بسنده می­کنند. بعضی، کلام آهنگین برمی­گزینند. آیا پیچش معنی در لفاف کلمات معماگونه، مهم است؟ آن چه روش و کدام الگوست، که می­تواند تمام توجه شنونده یا شنوندگان را، یکباره به خود جلب و جذب کند. چگونه است که گاهی، فقط صدای ساده­ی اتفاق نادری، تمام توجه و عنان اختیار ذهن ِ کسانی را که، هر یک به کاری مشغول هستند، در لحظه، به کنترل می­گیرد. یا کار ساده و بی­اهمیتی، در صف طویل کارهایی مهم که ذهن، ظاهرا باید به آن­ها بپردازد و پردازش­شان کند، چگونه یک باره توجه به آن کار ساده جلب می­شود، و آن کار به ظاهر بی­اهمیت خود را، به رتبه­ی اول در صف پردازشگر ذهن ارتقاء می­دهد، و به اولویت اول خود را می­رساند. چگونه است که عده­ی بی­شماری انسان، با علایق و سلیقه­های متفاوت، همه، دل به تماشای گردش توپی، در میدان مسابقه می­دهند؟ و در حالت­هائی که، احتمال پیروزی فردی یا گروهی بر دیگری و دیگران هست، همه یکجا به هیجان می­آیند. در نهایت، برای خود چنین استدلال کردم: شاید، اولویت اول ذهن، حفظ موجودیت خود باشد.

احمد شربیانی، تاریخ انتشار و نگارش: 30/04/1389 تهران

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

احمد عبداللهی شربیانی

اسمش احمد بود. عصر روز نوزدهم همین ماه تیر بود به سال 1389 از هجرت شمسی، که غم آن جوان بیست و چند ساله­ی نازنین و رعنای پسرعمویم دل همه را به درد آورد. با تیر چراغ برق در جاده­ی قرچک و شهرری، انگار دیداری داشت و دیده بوسی. تصادف کرد. تیر چراغ شکست و افتاد روی ماشین. به دنبال مسکن مناسب می­گشت، خانه­اش قرچک بود. شب قبل از حادثه، گویا دزدی به خانه­اش سرک کشیده بود، احمد دیگر نمی­خواست آنجا ساکن باشد. ماشین را از پدر زنش به امانت ­گرفته بود، شاید عجله داشت. آنشب قرار بوده به یک مجلس جشن عروسی هم بروند، شب مبعث رسول خاتم صلی الله علیه. همسری داغدار از خود بجا گذاشت و دختر هفت ساله­ای مثل ماه شب چهارده. دخترش در آخرین لحظات دفن میت، گفت: روی مرحوم را در قبر برایش بگشایند، تا او برای آخرین بار، با بابا احمدش، با دست بای­بای کند. می­گفت: پدرم مقدس بود. گناهی در عمرش نکرده بود. حتما با صاحب­الامر باز خواهد گشت. برای این گریه نمی­کنم، تا اجرش کم نشود. همه را با حرف­هایش در بهشت­زهرا متاثر کرد. روز سه شنبه بیست و دوم خرداد 1389 در مسجد امام محمدباقر (ع) مشهور به مسجد شربیانی های مقیم شهرری مراسم سومش برگزار شد. او پرواز کرده بود و خانواده را داغدار خاطرات، اخلاق و منش انسانی خود، پشت سر را گذاشته. بیش از همه یاد و خاطره اش در ذهن کودکی ِ دختر ِ هفت ساله اش باقی خواهد ماند. پدر، مادر، همسر، دختر، برادران، خواهران، عموها و پسرعموها از خانواده ی عبداللهی، زمانپور، زمانی و ... و اقوام و همشهری های مقیم مرکز از شهرری و تهران، کرج، تبریز و از شربیان آمده بودند. روز قبل، در بستر خاک آرمیده بود در بهشت زهرای مرضیه. خدایش قرین رحمت کند.
احمد شربیانی تاریخ انتشار و نگارش: 25/04/1389 تهران