۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

چایی در سکوت



سپیده دم است، درختان عریان در سکوت ایستاده­اند، در انتظار باران. یاد آب پر چین و خروش درون کتری از خاطرم می­گذرد. کتری قوری به دوش.عطر چای دم شده، به آن سویم کشاند، از کنار پنجره. در روزهای سرد، سحرگاه و در سپیده دم، توگویی چایی گل آب اناری و داغ؛ می­چسبد. بفرمائید: چایی قند پهلو.
بخار آب را می­بینم، نفس بلندی می­کشم. عطر چای که به مشام می­رسد، نفس را عمیق­تر می­کشم. انگار که در کنار آبشار ایستاده باشم، در هوای با مه و رطوبت خوش­آیند در هم آمیخته، همراه و همراز. با نوای بی­بدیل و هوش­ربای موسیقی آب شار مدهوش می­شوم. انگار که ببینم، دانه­های زلال آب، چه حالی دارند. آنگاه که سرازیر می­شوند.
لابد می­دانم سراغ کدام دره­ها را خواهند گرفت، از بستر خویش در رود چه خواهند پرسید. هوس آمیزش با خاک، در هر قطره از آب ­هست، در احساسم با دانه­های بی­رنگ آب شریکم. آنگاه که دست به دست هم می­دهند، در ذهنم آبی می­شوند. شاید هم، چون بی­رنگند مثل آئینه، آسمان، جمال آبی خویش را، در صحنهء رود، در تک­تک آن قطرات می­بیند که ببیند کاش. آنگاه که چون حریر، نرمتر از احساس نسیم، می­لغزند بر تن دشت.
در مسیر رود، دانه­های آب هر یک جداگانه، با سنگ­ریزه­ها و شن­ها، خوش­وبش می­کنند. حالت چطوره؟ تو چگونه­ای؟ گاه نیز بگومگوئی دارند، یاد خاطرات آسمان. بله، با یاد آبشار نفس می­کشم، انگار که جویباری باشم، که سنگ­ریزه­هایش را هر لحظه می­شوید، تا هرچه ناپاکی را، به زیر خاک بخشد، سـُر بخورد، بپیوندد.
اگر شاعر بودم، می­خواستم قطره­ آبی باشم، که قلم موی خیس را به رنگ آبی می­آمیزد. تا در بوم نقاشی ونگوگ، در آن گلدان تابلوی گل­های آفتاب گردانش، نام آن شیفته را، به یادگار بنویسم. شاید هم می­خواستم، مرز زردتیره و زردروشن پشت صحنهء همان گلدان را، با همان خط به رنگ آبی بکشم، و آن دو صحنه را از هم جدا کنم.
احساسم و کلنجار ذهنم، مانند قصه­های سِحر و جادوهای خوب کودکانه است، انگار. گاه اسب سفیدی می­شود و در چمنزار می­تازد. گاه دوست می­دارد هنوز هم رنگین­کمانی باشد، در دشت و در گلزار. شاید هم بخواهد، لبخند روز آشنائی شود. از همه بیشتر دوست دارد انگار، آن لحظه­ای شود، که عکس یادگاری مادر را گرفت، همان عکس که سالهاست در کنار دیوار، روی کمد در قاب نشسته است. میان خرمنی از گل­های نسترن. می­خندد و چشم­هایش را بسته. شاید هم بخواهم برگردم به گذشته­های دور خودم، روز آغاز دبستان، رو به دوربین و میکروفون بگویم: «من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.» یاد افتخار اولین روز ورود به دانشگاه را به یاد باد می سپارم. شاید هم شوق دیدار دوستان در من است. زیر باران راه رفتن، خیس خیس و آرزوی خوب بسیار. به ترنم در می­آیم و یادم می­آید پراکنده، که روزی سروده بودم:
ابر ِ زیباروی و رویای ِ بهار، نرم و چابک، نغمه پرداز ِ نگار
ساز ِ باران، قطره، احساس ِ فرود، آسمانم چهره بگشود، این سرود
گرم و شیرین­تر بزن، آهنگ ِ سیم، ای تو در اوج و در آغوش ِ نسیم
گفت، با ساز ِ حـَزینـَش جویبار، غنچه تا خندد، تو باران شو، ببار
دلربائی کن، دل­آهنگی بزن، خستگی درکن، کمان رنگی بزن.
نگارش و انتشار: ا. شربیانی ، 30/10/1389 آخرین روز دیماه ، تهران


۲ نظر:

نگار گفت...

جه حیف که تماشایی از این دست را بگذاریم و شعر بگوییم...آنطور که شما می نویسید چاره ای نمی ماند برایم.زیر کتری را روشن می میکنم.

ا.شربیانی گفت...

سپاسگزارم که سر زدید و نگاشتید، روشن کردن زیر کتری هم برای خود سیر آفاق و انفس است، تماشای خیال زیبای زندگی