۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

آشتی





فکرهایم، مانند اتوبوسی شده اند، که همیشه در مسیر یکسان حرکت کند، دیگر از تنوع و ابداع، خبری نیست. سلول های خاکستری خوابیده اند. شاید هم به مرخصی رفته باشند، یا بازنشسته شده، دنبال رویا می گردند. دنبال نسیم ِ باد ِ صبا، که همیشه در کمین ِ لبخندی نشسته تا همین که درخشید، آن لبخند را بقاپد و رهسپار ­شود. تا عطرش به گستردگی گیتی بگسترد. نسیم، دلش می­خواهد دنیا از این که در بهار هست، بازهم زیباتر شود. بهار از بهار بروید. نسیم، وقتی از خوشه و گلبرگ اقاقی می گذرد. یاس در خود دارد. آه، بازهم، زندگی خوشبو شد. آسمان هم خندید. همه از شوق ِ برون آمدنش، گل گفتند. عشق هم آمده بود. دم در بود که، آواز ِ صنوبر برخاست. بلبل، آواز ِ خوشی خواند و پرید. روز در رنگ طلائی، نور او دید، پسندید، بغل را وا­کرد. عطر نرگس شده بود. نور هم، رویشی بود در آئینه­ی او. ابر از شوق سرشکش جاری. سبزه­ها را، گوئی از اوج تماشا می­کرد. شادی از راه، فراز آمده بود. آه پیدا شده بود. همه آنجا بودند. پنجره باز، اقاقی زیبا، ارغوان مست شده، باده به دست، به سلام ِ گل ِ راز، آمده بود. شاهد ِ ناز، نه، گوئی از بهر ِ نیاز آمده بود. دوستی می­خندید. آشتی بود که باز آمده بود.


احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 31/01/1389 تهران

۱۰ نظر:

هیوا گفت...

چه‌قدر قشنگ. مرسی آقای شربیانیِ نازنین.

ا.شربیانی گفت...

.
.
هیوا جان، از این که قدم رنجه فرمودید سپاسگزارم

ناشناس گفت...

با سلام به صورتی ی هیوای رنگ و برنگ عزیز، برای اولین بار درعمرم، فعلا به شمااعتراضی ندارم.

ای دل ای دل، مرا تازه کن دل
طاقت بازماندن ندارم
من در این کوچه ی کهنه ی غم
نای آواز خواندن ندارم
باید از ابتدای ترانه
رو کنم به خداوند عاشق
ای دل از این شب عاشقانه
پل بزن به حریم حقایق
خسته ام، خسته از شکل دنیا
خسته از قال و قیل دقائق
دیرشد، گم شدم، مرده ام در
جاده های طویل دقائق
ای دل ای دل مرا ساده کن دل
مثل یک شوق، غرق خدا کن
مثل پرواز، بی ادعا و
مثل لبخند، بی انتها کن

ا.شربیانی گفت...

.
.
سپاسگزارم، به قول ناشناس دیگری، کاش در تارنگار خود، این شعرها میسرودی، تا دیگران هم، لذت ببرند از این شوق و این احساس عارفانه.

ناشناس گفت...

از ابراز نظر صمیمانه ی شما متشکرم.
چون استارت این شعر با خوندن یکی از جملات یا شعرهای شما خورده بود، دلم خواست که اینجا تار بزنم.
:-) تازه این که چیزی نیس،اینجوری یم بلتم بنویسم:
آمدم تاری بنگارم
در تارنگارم
دیدم عنکبوتها رفته اند
و من جا مانده ام
با نگارم
نگارم نگارم تورو خیلی دوس می دارم......
:-)))))))))))))))

ا.شربیانی گفت...

.
.
بازهم سپاسگزارم، نشان از توان نگارش شماست که این چنین راحت می نگارید.

ناشناس گفت...

خواهشمندیم اینچنین ما را شرمنده نفرمایید.
ممکن است ذوق بفرماییم وبه سرمان بزند. آنگاه همینجور از خودمان شعرهای نوی درکنیم که هیچکی سروتهش رو نفهمه. بعدش همه رو بنگاریم توی تارنگار شما و به خاطر این کار،باعث بشم اونایی که شعرهای اونجوری می نویسن بفهمن که منظور من خندیدن به شعرها شون بوده ووبلاگ شما رو (ببخشید تارموی نگار شما رو) تحریم کنن.

ا.شربیانی گفت...

.
.
ذوق بفرمائید، شعر از خودتان دو وکنید، مردم می فهمند

ناشناس گفت...

میخواستم در آخرین نوشته ی شما پاسخ بدم. نمی دونم چرا قسمت ارسال نظرات، غیر فعال بود.
در اینجور مواقع، یعنی از دست رفتن یه دوست، من دلتنگی غیرقابل تحملی پیدا می کنم. میدونم نوشتن جمله ی تسلیت میگم، خیلی تکراریه و میدونم به درد نمیخوره. درمورد او، اینطور احساس می کنم که به قول اون شاعر، مرگ پایان کبوتر نیست.... و درمورد خودم که باقی موندم این حس رو دارم که باید قدر تمام دوستان خوبی که در این دنیا دارم رو بدونم. من شاید لیاقت تسلی دادن نداشته باشم ولی سعی می کنم براتون آرزو کنم که لبخند اون فرد و زیبایی ای که از او درزندگیتون حس می کردید ادامه پیدا کنه.

ا.شربیانی گفت...

.
.
سلام ناشناس نازنین، دل را همیشه بهانه ها بسیارست، دل دلایل خود را دارد، شاید منطق آن دلایل نداند، اما همیشه دلیل موجهی دارد، تا اشک بریزد، بخندد، خوشحالی کند یا به گوشه ای بخزد. از این که در آن نوشته، نتوانستید پیامی بگذارید، متاسفم، خود نیز نتوانستم. شاید ادیتور درست کار نمیکند. شاید هم چیز دیگریست. به هرحال نوشتار شما تسلی خاطری است بر این کجاوه ی کج، که هرگز بارش درست به مقصد نرسیده است. راه را خوب نمیداند شاید، از آرزوی خوبتان خورشید درخشید، هوا آفتابی شد