۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

می سپارم دست باد

می سپارم، دست باد.
این دل، گرچه پائیز است.
یا از برف، سرما می کند بیداد.
می نشانم،
بوته های نسترن را،
در بهاران خیالم،
دل شود آباد.

هنوز،
این دیده غمگین است.
کام دل می گیرد،
از ابری که،
بر دار ِ درختان،
سبزه ها را،
برف و باران می سراید شاد.

در خیالش،
باغ انگوری که گم گشته،
به دنیا می زند فریاد.

تو اما،
هیچ،
از طوفان پائیزی نترسیدی.
نلرزیدی، ز سرمای زمستان ها.
همیشه،
شوخ ِ چشمت را،
به آب شبنمی شستی.
پریدی.
قاصدک را، بال و پر دادی.
پیامت را، نوشتی،
بر درختی پیر، پُر رویا.
نپرسیدی.
کجا؟
کی؟
قاصدک آیا فرود آمد؟

امیدم،
باز می گردد.

کنون،
این سرزمین ِ پیر، آباد است.
شکوفان گشته از باد بهاری.
گوئیا، آن نور در راه است.
سبوی ِ یاس، عطر ِ نسترن دارد،
کنارم قاصدک.

دستی که،
در کار است.

ا. شربیانی 5/12/1387 هجرت شمسی تهران

۴ نظر:

ا.شربیانی گفت...

در انجمن شعر، یکی پرسیده بود، از احساسم در زمان نگارش، باغ انگوری که گم گشته، گفتم شاید برای دوستانی که سر میزنند به این یادمان زنده یاد، هم این سئوال پیش آید، پس نقل میکنم جوابی را که در آن تاپیک نوشته بودم.
شاید، آن زمان دلم میخواست گریه کنم، نمی توانستم، کام دل می گرفتم از ابری پرباران، که بجای من این کار می کرد. گریه می کرد که چرا دلها آباد نیست. ابر پربارانی که بالای جنگل است، بر بالای دار درختان سربلند و ایستاده زیر برف و باران. ردیف درختان شاید، دار قالی گسترده ی زمین را تداعی کند، نمی دانم در آن لحظه احساسم چه بوده، امروز نسروده ام تا احساس خود بگویم. ابری که به کمک باران و برف، سبزه ها می کارد، و ابر باغبانی که در خیال خود، باغ انگوری را آبیاری می کند. برای تلطیف حال و هوای غمگین. صدای صرفه های مرد باغبان رعد و برق، غرش ابر. شعر در زمانی که احساس لبریز می شود، می آید. مانند نثر نیست، که آگاهانه نوشته شود. شاید قابل ترجمه نباشد. تصویر احساس است، حتما تصاویری که ساختم تا حال و هوای آن روز را بیان کنم نارساست، متاسفم، شعر مجموع استعاره هاست، باید هرکس برداشت متفاوت خود کند. حتی بجز آنچه سراینده در نظر داشته، هرچه برداشت های متفاوت بیشتر باشد، شعر شعرتر است. گاه شده یک بیت حافظ را بیش از چند تفسیر متفاوت کرده ام، اکنون که بی محتواست، پس شعر نیست، شما نظر خود را بیان فرمودید و من خوشحالم. ممنون که خواندید و نقد کردید. ا. شربیانی

ناشناس گفت...

پرنده ی آهنگ ها برا آدمایی که به معنی واقعی زندگی می کنند پرواز میکنه،بعدش اون موقع که از مرز سکوت رد میشه، شعر میشه،.....

ناشناس گفت...

دلم رو به دست باد می سپارم، یعنی دلم رو رها میکنم، احساساتم رو آزاد می کنم
گرچه پاییز است یا از برف سرما می کند بیداد: اگرچه آدما توی این دنیا احساسشون رو نشون نمیدن ودنیا سردو بی روحه
می نشانم بوته های نسترن را دربهاران خیالم، دل شود آباد: درخیالم تصور می کنم بهار شده و نسترن ها روییدند، تصور می کنم که آدما از سردی و زمستونی بودن در اومدن، دعا می کنم که دلم زمستونی نباشه

ا. شربیانی گفت...

ممنون از هر دو ناشناس که خواندند و پیام محبت آمیز نشاندند