قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند...هیچ کس نمی تواند بماند ..که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. عرفان نظرآهاری
شعرهای عرفان نظرآهاری را دوست میدارم. احساس زنانگی در شعرهایش موج میزند. کمی هم فمینیسم. همیشه موضوع بکری پیدا میکند که با ایرانمان، رشته ی اخوتی دیرینه دارد و همخوانی. دوستی یکی از شعرهای عرفان را با عنوان: قلبم کاروانسرایی قدیمی است. با من شریک شد. شعر احساسم برانگیخت، بنویسم. نوشتم: کاروانسرا همان خانه ی خداست، دل مردمان و مکانی مقدس، مسجد، دیر، کنشت و کلیسا. در آن مکان ها هم، کسی برای همیشه مقیم حریم ِ حرم نمیماند. مردمان می آیند دلشان را صفا میدهند، و زنگار میزدایند و میروند.
کاروانسرادار، کارش امانتداریست. سرایدار ِ خانه ی خداست، پدر ِ پیر، و سرپرست آن خانه است. کاروان که رسید، دستی به سر و گوش ِ مسافران ِ خسته، می کشد. در زمان ِ ترک ِ کاروان هم، مسافران را، بدرقه میکند. کمی و کسری سفرشان را تکمیل، و به آن ها آذوقه ی راه میدهد. گاه بعضی، مدت بیشتری مقیم میشوند. تنوع، در مسافران خسته و رسیده از راه های دور و نزدیک، خیلی هم بد نیست. کاروانسرا، مرکز سرزمین های اطراف است، و شاهراه اطلاعات. داستان ها در دل دارند، که گاه میگویند، مسافران ِ خسته. زندگی هم، چیزی جز این، نیست. کاروانسرا داری. اگر خوب نگاه کنیم، همه مان این کاره ایم. شاید هم، پانسیوندار باشیم. یا صاحبخانه ای. خانه ای را که فکر می کنیم از آن ماست، مدتی به رهن و اجاره به دیگران میسپاریم. مستاجران، مهلتشان که تمام شد، باید بروند. جستجوی خانه ای، برای رهن یا اجاره، تا فرجامی دیگر. خانه ی اصلی هم که دل باشد، کاروانسرایی بیش نیست. به گفته ی سعدی ِ شیرینکام: هر که آمد عمارتی نو ساخت، رفت و منزل به دیگری پرداخت. پس همان بهتر، که با مسافران ِ خسته و از راه رسیده، کنار بیاییم. دوستان جدیدمان را می گویم. زیباترین لحظه ی زندگی، همان لحظه که در آن هستیم. دنبال بهترش نگرد، نیست. جسته ایم ما. حالی خوش باش و عمر بر باد مده. بر کودکی که تنهایش می بینی سلام کن. حال و احوالش بپرس. تازه ترین و خنده دارترین ماجرائی که برایت پیش آمده، برایش تعریف کن. با راننده ای که در ماشینش نشسته ای، تا به مقصد برسی یا نرسی، سر صحبت باز کن. با غمش شریک شو. حرف دلت بیرون بریز. شوخی کن با پرنده ها. به دیگرانی که اخم میکردی، روی خوش نشان بده. به آبدارچی اداره، صبحت بخیر بگو. برایش هدیه ای خیر، ببر. برو به پارک، با سروها و مجسمه ها خلوت کن، بگو و بخند. یک روز تنهای تنها، قرار بگذار و بهترین رستوران شهر را نشان کن. از آنجا بهترین غذایش را، برای کسی که کوچه ی شما را هر روز تمیز می کند، بخر. هر پرنده ای را که دیدی میخواند، فکر کن یکی برایت پیام فرستاده. رمز پیام را در ذهنت بگشا. ببین دوست چه میگوید. پیام ِ مهربانی برای دوستانی که نامشان همان دم به یادت آمده، یا برای دوستی که با او کدورتی به هم زده ای، با همان پیامبر ِ پرنده، بفرست. با باد، سخن بگو. با حافظ، حرف بزن. به خانه که رسیدی، گلدان ها، شمعدانی ها را، آب بده. با پارچه ای برگ های سبزشان را خیس آب کن. به ابرهای ِ سپید، لبخند بزن. اگر باران آمد، برو زیر باران. چتر لازم نیست. بگو زندگی، هنوز، خسته نیستم.
ا. شربیانی 01/11/1388 تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر