۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

لحظات زندگی


می­پرسید بهترین لحظات زندگی کدومه؟ معلومه، عاشق شدن، این که دیگه پرسیدن نداره، مرد و زن نمی­شناسه، آرزو می­کنم عاشق بشید، شده باشید. امید دارم آنقدر بخندید که دلتان درد نگیره. بعد از این که از مسافرت برگشتید، ببینید صدها نامه دارید، حالا چه پشت در، یا تو اکانت جی.میل، یاهو و ...
ماهی یکبار اگر نشد، لااقل سالی یکبار به مسافرت بروید، البته که به یک جای خوشگل و دیدنی، جایی که همه شادند، می­خندند و خوشحالند که شما هم اونجا هستید، لابد میدونید منظورم چیه.
آرزوی دیگرم این که در رختخواب دراز بکشید و به صدای بارش باران گوش بدید، از حموم که دراومدید بیرون، ببینید حوله­تان گرم گرمه. کسی را که معمولا زیاد نمی­بینید ولی دلتان می­خواهد او را ببینید، به شما تلفن کند. توی جیب لباس­هایی که سال گذشته هم ازش استفاده نمیکردید، پول پیدا کنید. برای خودتان تو آینهء اتاق یا آسانسوری که تنهایی سوارش شده اید شکلک در بیاروید و بخندید. تلفن نیمه شب راه دور از دوستی داشته باشید، از خارج یا داخل فرقی نمیکنه، که مکالمه ساعت ها طول بکشه، وقتی که صحبت تمام شد و گوشی را گذاشتید، بگوئید آخیش کیف کردم. بدون دلیل بخندید، تصادفی بشنوید که یک نفر داره از شما تعریف می­کنه. خمار خواب بیدار شوید و ساعت را نگاه کنید و ببینید که باز هم تا چند ساعت دیگر می­توانید بخوابید.
دعا میکنم آهنگی رو گوش کنید که شخص خاصی را که دوستش میدارید به یاد شما بیاورد. پیشنهاد میکنم عضو یک باشگاه ورزشی شوید و دائم شیرجه بزنید، از بالای تپه یا از پشت پنجره، یا پشت بام یا حتی از تو خیابان، به غروب خورشید نگاه کنید و خودتان هم نفهمید، که لبخندی به زیبائی طلوع همان خورشید چهره­تان را آراسته، ولی البته که دیگران ببینند، که شما مجذوب ناپدید شدن و برآمدن همان خورشیدی هستید، که درون دلتان پنهانش کرده اید.
دیگه، جونم براتون بگه، دوستای جدید پیدا کنید، از اونایی که دلتان براشان غنج میره، از اونایی که وقتی می­بینیدشان، دلتان هُرّی میریزه پایین، و شما جمعش نمیکنید، میگذارید همین طور دلتان پخش و پلا باقی بمونه.
باز میخواهم که لحظات خوبی را با دوستانتان سپری کنید، کسانی را که دوستشان دارید، همیشه خوشحال ببینید. یه دوست قدیمی را تصادفی ببینید و ببینید که اصلا فرقی نکرده. لبخند بزنید و احساس کنید که انگار باد خنکی تو دلتان میوزه، انگار که سر میخورید.
کاش عصر که شد، تو یکی از اون مسافرتها کنار ساحل دریا قدم بزنید. یکی را داشته باشید و بدانید که دوستتان دارد. یادتون بیاد که در دورهء نوجوونی دوستای کله پوکتان چه کارهای احمقانه و خنده داری کرده­اند، بخندید و بخندید و بازهم بخندید.
آره این ها بهترین لحظه‌های زندگی و بهترین آرزوهایم برای دوستانم هستند. قدر خودتان را بدانید، زندگی یک مشکل نیست، که حلش کنیم، بلکه یک هدیه است، باید ازش لذت ببریم. سال نو میلادی بر همگان مبارک.


نگارش و انتشار: ا.شربیانی 09/10/1389 تهران


۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

در گذشت عمو، حاج نجف زمانپور آذر شربیانی



روز یک­شنبه 23/08/1389 حاج عمو نجف هم رفت، امروز سه هفته است رفته و من هنوز سوگوارم، آخرین نمونه بود از یادگاران نسل پیش. زیبای خفته، آرمیده کنون از رنج بار هستی. چه زیبا شانهء خویش می­تکاند به عادت و وسواس. همراه با شکوه لبخندی همیشه بر لب. آرام بود عین برکه­های ماه. انگار به بیداری نیز رویای عالم دیگر می­دید. بجز چند روزی شاید، هرگز دنیا برایش گرامی نبود. خوشحال که بود، نصف لب سمت دلش بالا می­پرید و سر کج می­کرد و چهره­اش می­شکفت به شادی و یاد خاطر. با مرحومه حاجیه زن عمو و ایشان هر سه، در یک سال برای اولین بار به حج مشرف شدیم. من به جستجوی نادانی خود بودم و آن­ها ادای فریضهء واجب، دیدار با یاد محبوب. انبوه چادرهای عرفات، و اشعه­های سوزان آفتاب نگذاشتند، مسکن­شان بیابم و زیارتشان در آغوش کشم. بعدها گلایه کردند. در مدینه، مکه و منی نیز، کارهای همیشگی نگذاشت بیابم آن دو مهربان را. در سال­های بعد نیز که بجای پدر و مادرم مشرف شدم، که آن­ها نیز علی­رغم میل نتوانسته بودند تا زنده­اند ببینند، آن دیار امتحان سنگ­های تفتیده از هرم آفتاب و بیت عتیق را. پا گذاشتن جای پای آنهائی که دوست می­داشتند، ندیده بودند آن بیت عتیق را، مسیر صفا و مروه را گز نکرده، کوچیده بودند به باغ گلستان خاطرم. پس از بازگشت، حاج عمو آمد و خندید و گفت از آن چه نمی­گفت، حتی نمی­آمد. پرسیدم: آن سفر چگونه بوده برای ایشان. خندید و گفت: باید تنها رفت. حاجیه خانم زن عمو نیز، چهار سال پیش رخت بربست و عازم جهان بالا شد. گریه می­کرد عمو و می­گفت: من هم بزودی خواهم رفت. می­خندید و می­گفت.
در مراسم تشییع و شام غریبان و سومش در تبریز همه بودند، هزاران انسان که او را دوست می­داشتند، در پرسه­ها همه از حسن سلوک او می­گفتند. همسایه­هایش و فامیل، همه و همه. اولین پنج­شنبه­اش در خانهء پسر بزرگش رضا برگزار شد.
دومین پنجشنبه­اش را در مسجد شربیانی­های شهرری مراسم گرفتند و گرفتیم. در مسجد امام محمدباقر علیه السلام.
سومین پنج­شنبه و جمعه­اش را در شربیان، فامیل، وابستگان و همسایگان آراستند، با گذشت این همه روز اکنون دلم هنوز نیز سایه پوشیده و سیاه. روح پر فتوحش قرین آرامش.


ا. شربیانی ، نگارش و انتشار: 14/09/1389 هجرت شمسی، تهران


۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

گردن آویز یاسمن


گاه از خود می­پرسم چرا نمی­نویسی؟ در پاسخ به یاد می­سپارم آوازی را که باد بالای ِ سرم، و در میان ِ برگ­ها می­خواند، اما هرگز برگردان ِ آن، به واژه­های آشنای ِ دیگران در توانم نبود، تا بنگارم و بگذرم. مگر دریا زمزمه­هایی را که با سواحل ِ خود می­کند، هرگز توانست بنویسد؟
با خود می­گویم: آنچه به نگارش آید، نه زیباست، اندیشه را توان ِ وصف ِ رویا و خیال نیست. باورم هست، که آسمانی­ترین عواطف ِ دل، هیچ از دل بیرون نمی­روند. آن چه احساس می­کنم و می­کنیم. گویشی که از آن حس به ذهن ِ قلم جاری می­کنم و می­کنیم، متفاوت است. انگار کن تفاوت ِ بین ِ سادگی ِ حروف ِ الفبا را، با رازواره­های ِ درون ِ روح ِ انسان. می­خواهم بگویم: با این الفبا نمی­شود روح را نبشت، باید که این بهشت را به هـِشت.
نمی­دانم، شاید باید از شاهدی باز پرسم. آیا می­توان آهنگی را که کهکشان­ها می­نوازند و نواخته­اند، تنها با یک نت، یا حتی با یک نی، به نوازش درآورد؟ چگونه می­توان میخکی سرخ را ستود، آنگاه که چون قطره­ای خون، بر کفن ِ سپید ِ کوه نشسته است، و ابر و باد و باران را نیایش می­کند؟ آیا دشوار نیست بنگاریم نامه­ای برای دوست، و خیال و برداشت خود، از او به او بگوئیم؟
انگار می­کنم برای همگان دشوارست. هر آن زمان که خواسته­ام بنگارم، گسترهء اندیشه­ام را توان گنجایش ِ ستودن ِ دوست نبود و نیست. حتی رنگینه نام­ها و آواها هم در جان ِ ذهنم نمی­گنجند، چه رسد به یاد ِ دوست. خیال این که چه بزرگوارانند و توانا و دانا.
برای ِ دیدن ِ یاد ِ آن­ها، باید آبی ِ دریاها را، در جنگل­های ِ سبز و انبوه برویانم. باید الفبای ِ تازه­ای برای ِ نگاشتن ِ احساس ِ خویش، اختراع کنم. باید دفترها را به گلبرگ­های ِ رنگین بیارایم، تا نگارش ِ نام و یاد ِِ آن نازنینان را شایسته باشد. باید دستور ِ زبان ِ گنجشک­ها را کشف کنم و خوب یاد بگیرم، تا بی­ریا جیک­جیک کنان همه چیز را به برگ­ها و شاخه­ها بگویم، تا باد به زبان ِ ریشه­ها برگرداند. یا، دست­کم در سکوت به پرواز بیندیشم و در خیال، آمیزش ِ باد و بال را ببینم. اگر توانستم بود بنگارم، باید نامه­ام بر گل­برگ­های ِ آبی بیارمد، و اگر پاکتی برای ِ پوشاندن ِ تن ِ واژه­ها لازم آمد، رنگش از فیروزه باید، خیس از اشک­های ِ شور به رنگ ِ مروارید پنهان.
نمی­دانم چگونه می­شود ماه را نوشت. ستاره­ها را شاید بتوان نقش زد، بر بوم، بر دار ِ قالی. سرود را توان ِ خواندنش هست اما نتوان نوشت. کوه و دشت را، آن گاه که برف ِ زمستان پوشانده، می­شود دید، در سپیدی کاغذ نیز شاید خیالی خالی بیارمد. اما به تابستان، بهار یا پائیز چگونه می­توان آن همه رنگ را نوشت. بال ِ پرندگان و ابرهای ِ گسترده را نیز. ابرهایی را می­گویم که انگار هر روز به مدرسه می­روند.
نام و نشان جزیره­ها را روی نقشه­ها می­توان نگاشت. اما بغبغوی ِ کبوتر ِ دلم را، حتی در خیال ِ ژنده­ام نیز نمی­توانم آویخت. واژه­هایم نمی­توانند و نتوانستند بر ارابه­های ِ باد فرمان برانند، تا خواسته­ام باد را ستایش کنم، مدهوش گشته­ام. نمی­توانم حتی در ستودن ِ نسیم نیز واژه­ها را به صف کنم و به رکوع و سجود وادارشان کنم.
شنیده­ام، کسانی چون بر توسنی نشسته­اند، به یاد ِ باد آن را جهانده­اند. آن­ها گذر از پرچین ِ باغی را، جهش از دیوار ِ کوتاه قدی را، یا پرش از جوی ِ آبی را، با گذر ِ گردونهء باد از پنج قارهء جهان، برابر نشانده­اند. بگذار دلخوش باشند و بنشانند، با باران چه می­کنند؟
این­ها که نوشتم پیش­کش، شاید اگر شما بدادم برسید، بتوانم باز هم آفتاب­گردانی بنویسم، که روی یکی از گل­برگ­هایش یک نقطهء آبی ِآبی نشسته باشد. شاید بتوانم صدف­های دریایی را برایتان بنویسم، مرواریدها را، آن زیبایی را، که با گردی ِ خویش کف ِ دست را قلقلک می­دهند.
این و آن همه شاعر و نگارندهء توانا کوشیده­اند. به چه میزان موفق بوده­اند تا عشق را معنی کنند؟ دستمال­های بدرقه را می­گویم.
آیینه­های رویایی را
کشتی­های ِ آفریدهء انسان­ها را
نشانی ِ ماهی­های ِ قرمز را
گنج­های ِ عاج را
گیسوان را که باد شانه کرده است، آنگاه که نسیم از درازی ِ گیسوی ِ سیاه نالیده که حیف، عمر کوتاه و گیسوی ِ سیاه ِ تو دراز
چشم ِ خرگوش ِ در انتظار
کرک ِ هلو و حس ِ چشیدن ِ دست
بوی ِ گردن­آویز ِ یاسمن.

ا. شربیانی نگارش و انتشار مورخ: 20/08/1389 از هجرت شمسی - تهران

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

بستر خیال



میگویند: پروانه ها با پاها مزهء شهد ِ گل را میچشند. حس ِ چشایی ِ نوعی پروانهء بزرگ، سیزده هزار بار دقیقتر از انسان است. زمین را که روزگاری نه چندان دور، بشر، مرکز کل کائنات می پنداشت، که حتی خورشید خجسته نیز با دیگر سیارات، به عشق او، در مدار میچرخید. سخت است باور کنیم، بال زدن ِ پروانه ای کوچک، این زمین ِ مرکز عالم را، بلرزاند. باور کنید، یاوه نمیبافم، علم محاسبه و نتایج را انتشار میدهد. برای همین چشمم همیشه، به دنبال ِ بال و پای پروانه ها بوده. در مسیر ِ پرواز ِ آن ها، گام برداشته ام. درنگی میکنم تا بار ِ سنگین ِ خاطر ِ خویش، زمین بگذارم. در راه و بستر ِ پر پیچ و خم ِ خیال و احساس. شاید، عطر ِ صدای ِ پای ِ پروانه ای به مشامم آید، یا بشنوم و شنیدم شاید، تصویر ِ پژواک صدای ِ چشیدن ِ پایی را، که بر سطح ِ مرمرین ِ جاده ای یا گلبرگی، خزان زده میسائید انگار. خزان، به اعتبار ِ بستر ِ خیالم، بهاران ِ دیگریست. خزان، این خداوندگار ِ رنگ آمیزی و آویزندهءِ نقش های بهشتی به بوم های ِ نقاشی ِ به گستردگی باغ و دشت بستر خیال. پروانه ها انگار در خزان، کمتر به منظر دیده می آیند و خویشتن می آرایند به جلوهء جمال. آیند و روندشان، بیشتر به نوشیدن ِ نوشداروی ِ شبنم، و دیدن ِ رنگارنگ ِ رنگ ِ گلبرگ و برگ و رگبرگ میگردد انگار. یا به کاری دیگر آنگاه که، جام ِ گلی را میکاوند. تا شهد ِ گواراتر از گوارا بنوشند، و برقصند به زیبائی ِ نهفته در رگهای ِ شاد و خونین ِ برگهای رنگین، که به آواز ِ باد، خویش را از شاخهء خانهء خود جدا میکنند و پریشان و عاشق به دنبال نسیم میدوند. از خود بیخود شده. شاید هم گاه چشمکی برهم زنند، و لذت ِ به سزا ببرند. رویای خویش ببینند، تا نقشهء نقش ِ تابلوهای ِ رنگ آمیزی شدهء، نقاش ِ ازل و ابد را، به بال های خویش به بخشند. تا با جوانه زدن ِ بهار، دوباره در بال هاشان، باز هم بروید، و آنها بخزند، روی ِ برگها، در هیبتی عجیب و در پیله، خود را آرایش کنند، و سپس درب ِ تاریک خانه گشوده و بال بگشایند. به گشت و گذار و تماشای باغ و راغ. حتما میدانید، پروانه ها، چشمانی مرکب دارند، که تعدادشان از یکهزارودویست، گاه، به هیجده ۱۸ هزار چشم نیز میرسد. البته که با همین توان است که میتوانند، حتی در پیله ای تاریک نیز، آن چشم اندازهای بدیع و زیبا را، بر بال ِ خویش نقش زنند، و آرایه ای بی بدیل. شاید نقاشان پیشین، به هوس ِ آفرینش ِ بدل ِ همین بالهای ِ پروانه ها بود، که قلم های سنگتراشی زمخت ِ سنگی و فلزی خویش را که با آن در سنگ ِ کوه ها حجاری میکردند، با نرمه مویی تاخت زدند. تجارتی پر سود آفریدند صاحبان گالریهای پر نقش نقاشان نامدار را با این تجربه. غرض واگویی تاریخ نیست، پرواز خیال است و بیان احساس. این روزها اما، قلم های ِ موئین کمتر نقش میکشند، بر بوم ِ آبرنگ ِ آن سهراب ِ سپهری ِ کاشانی ها، یا بر تابلوی ِ رنگ و روغن ِ ونسان ها، که شیدای ِ رنگ ِ رنگ بود و اهل هلند، و یا حتی بر کاغذی سپید یا رنگین نیز. قلم موهای بزرگتر، شاید هنوز با دیوارهای ِ کر و لال کارشان، کوتاه زمانی ادامه یابد. تا بر چشم اندازهای ِ زشت ِ رودرروی ِ نگاه ِ شفاف ِ آدمی، باشد که مسواکی زنند. تا چرک ِ دندان های ِ شهرهای ِ آلوده به دود را بشویند. با آبی ِ آسمانی یا رنگهای مرده و بیرنگ، دود و سایه را بزدایند. شستشو شاید برای ِ فریضهء صبح باشد، از سر ِ سنـّت و ناگزیر. این روزها، تصویر ِ نگارگران ِ دنیا، به همت پسران ِ همان نگارگران ِ قدیم ِ چین، دیجیتالی شده است. قلم ِ دیجیتالی، هر رنگی را که بخواهی، بر صفحهء تصویر، میپاشد. تا صورتکها را ابدی کند. اما جای ِ قلم های ِ موئین ِ تزئین ِ شده با موی ِ پشت ِ گردن ِ سمور را هرگز نمیگیرد، و جای ِ رنگ ِ زرد ِ ونسان را نیز. که به تجربه از طبیعت آموخته بود، آنگاه که می آمیخت رنگ را، به یاد ِ خاطرات ِ خویش. از بازتابش ِ نور ِ آفتاب، بر گلبرگ های ِ آفتابگردان در خیال ِ عشق بود و در جواب دل ِ شیدا. آن رنگها کجا، و پالت رنگهای آر.جی.بی. کجا. قیاس اگر کنم، انگار که آرد ِ آسیاب های برقی، جای ِ آرد ِ آسیاب های بادی و آبی را گرفته باشند. آسیاب هائی که برای آرد کردن گندم، باید آب ِ رود از راه تخته بند، با فشار ِ ریزشش از بلندای ِ تپه ها و آبشارها، سنگ ِ زبرین ِ آسیاب را میچرخاند، و غنچه های آرد ِ خوشبوی ِ گندم، از کناره های ِ سنگ ِ زیرین، فرو میریخت در جوال ِ کشاورز کشتکار. تفاوت ِ دست پخت ِ آن نان، با نان ِ مصنوع ِ خریداری شده از «بازارچهء گلها» توفیر ِ این دو مثال است، و نوع ِ تصویر و تصور، و چشیدن آن پروانه ها، از شهد ِ گلها، آن هم در برگریزان ِ خزان ِ رنگها و آهنگها. شادکام بمانید، و همچنان با پاهاتان بچشید خرده ابریشم های ریخته بر سطح ِ هموار و مرمرین ِ کاخ های ِ بشکوه را، و بخندید بر گل ها، تا غنچه ها نیز، شکوفا شوند، و قناری ها و سینه سرخ ها بسرایند، داستان ِ آنها که، هستند از دوستان و باشند سربلند و برفراز ِ دره های ِ حتی مه آلود.





با ارادت همیشگی. ا. شربیانی نگارش و انتشار مورخ: 01/07/1389 از هجرت شمسی - تهران



۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

ستارگان در زمین


کاش آنجا بودیم، ستاره ها همگی آرمیده اند، خستگی راه درمیکنند انگار، از گردش به دور آسمان باز گشته اند. امّا، گویا چشمک نمیزنند. با چشم باز، دراز به دراز آرمیده اند. رنگ گلبرگشان، خوب بنگرید. نوری به رنگ سپید، آنجا درون جام. کهکشان راه شیری، با ابواب جمعی ستارگان، مهمان خاک زمین شده، پاهایشان درون زمین. سرها به آسمان. گویا بهشت را تفسیر میکنند.
.

احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 04/06/1389 مکان: تهران

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

شربیان خیال خویش

سلام، جناب باقری فرد، سپاسگزارم که شربیان را در جهان امواج زنده کردید. انگار آرامش و رامش به دیدنم آمده باشد. گویا همان، خیال خام کودکی­هاست. چه تصویر زیبائی از «دوی دا» آنجا نشانده­اید، دست مریزاد. دست مردانه­ات را می­فشارم و آرزو می­کنم کام دلت شیرین و شیرین­تر شود. مربای شیرین آن دیار. بالای تپه­ای که به «استاد علی­اکبر دئیرمانی یا قوشا دئیرمانلار» مشهور بود، چشمه­ای هست یا بهتر است بگویم بود، بالاتر از «یوخاری باغ» چشمه­سار کوچکی است، آنجا همیشه مرا یاد چشمه­ی مهتاب می­اندازد. یاد چهار عنصر تشکیل دهنده­ی هستی، چهار فصل و شش جهت و پنج حس که نوع ششم آن هم شاید عنایتی باشد به کسی یا کسانی. در هر کدام اگر به دیده­ی تحقیق بنگریم، خود راه است و صراط مستقیم می­نماید. همه به سوی او، و به او می­رسند. به آن زمان ازل، که او اراده کرد، تا به تجلـّی درآید. همان که حضرت حافظ به سبک بی بدلیل خویش، فرمایش فرموده که: در ازل پرتو حسنش ز تجلـّی دم زد، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. شاید نیمه­ی دوم این بیت را این گونه نیز توانست خواند، که: عشق پیدا شد و آتش، به همه عالم زد. آتش و عشق پیدا شدند و همه جا سر کشیدند، هم­سان و رقیب هم. در خوانش دوم گویا عشق، همان آدمی باشد و همان سه عنصر، تشکیل دهنده­اش. که بی هریک، انسان می­پژمُرَد و می­میرد. بگذریم، تفسیرش نمی­کنم. آن هستی ازل، که اولین آفریدهء او هست در نظر ما خاکیان سفلی نشین، همان آب است و باد و خاک و آتش. که هر یک از دیگری زاد. ماده و چهار حالت از او، جامد، مایع، گاز و پلاسما. از کوانتوم و ... حرفی نمی­زنم. ساده، فقط از چهار آخشیج (عنصر) و چهار موسم (فصل). هرگاه، نام یکی بشنوم، بنگارم یا بخوانم، دیگرگونه می­شوم، انگار هریک شربیان خیالم هستند. چهار دیوار هستی. به واژه، قابل نمایش و ترسیم نیستند. با واژه به پندار ره نمی­جویند. چرا؟ چون، دیگر واژگان هر زبان و گویشی، از آن چهار، مشتق ­شده­اند. در طبیعت نیز، انگار سرشت هر چهار، یکجا آرام و قرار نمی­گیرند. اما خیال ِ آدمی، پسند ِ دل، کارهای کارستان می­کند. راهنمای دیگر برمیگزیند، به جای ِ کلام و واژه، شعر و سخن، قلم مو و رنگ به استخدام خیال درمی­آورد و به کار می­گمارد. تا نقش زنند، به یاد ِ استاد ِ ازل، که نقش ِ هستی زد و آهنگ ازل سرود. دل، عقل را به سکوت می­خواند، بینائی را از او می­ستاند و با دستار چشم­هایش می­بندد. کار را به دست با کفایت پندار و خیال، سپس به ذهن می­سپارد، تا پردازش کند، تا نقش آن کارگاه ازل از نو، در خیال بیافریند، و سمفونی ِ هستی، برایش بسراید. در مینیاتور، اساتید فن، گویا بهترین آثارشان را، آن گاه آفریده­اند که، کور بوده­اند و از آسایش بینائی، محروم. همچو بتهوون، که بهترین سمفونی ِ خویش، آن گاه بیافرید، که ­شنوائی با او نبود، نمی­شنید. آن هنرمندان ِ نوا و نقش، گویا آهنگ و نقش ازل را، بهانه کرده­اند، دلها بهانه کرده اند تا آن زیبائی بیافرینند. شنیده­ام آن­ها که با نوا آشنائی دارند، گفته­اند: «وقتی ادبیات از سخن باز ماند، آنگاه موسیقی آغاز می­شود». لابد، خیلی هم بد نباشد اگر که این کلام غنی­تر شود که: «نقاشی، سکوت ِ عقل و، سمفونی ِ چشم­های ِ خیال است.» این گزیده گویی­ام را جدی نگیرید، فراموش کنید، به شربیان که بپردازم، مدهوشم، برهان گاه کامل نیست، عشق اسب چموش خویش میراند. خواهید پرسید: نقاشان که نقش خود، مگر از روی ِ مدل و سرمشق نمی­کشند و نمی­کشیدند؟ آهنگ سازان نیز، مگر ترنم ِ ترانه­ای را، آهنگ نمی­سازند؟ یا برای صحنه­ای، سازها را به شـِکوه و گلایه، از زلف ِ یار نمی­خوانند؟ در جواب باید بگویم، اما مگر جز این است که، نگاه ِ چشم اگر میل به الگو نماید و بنگرد، تا به خیال بسپارد آن خطوط. در لحظه، همان نگاه، به بوم نقاشی، نخواهد توانست، چشم دوخت. وارونه­ی این خیال نیز گزاره­ای درست است. گویا همین نماد بسنده باشد، که نگاشتم و خواندی. در خیال می­سرایم:

آب، آن روشنی ِ پاک، در آغوش ِ نسیم،
باد، آن روح ِ سحــــرگاه، پراکند، شمیم،
آتش، آن شعله ِ افلاک، برون شد، ز ِ حریم،
خاک، آن کوچه­ی رندان، به دلی گشت، مقیم.

دوستان می­گویند: بر سر ذوق و پسند، جای جدل و جدال نیست. اما، زندگی ِ نگاشته شده­ی بشر، بر روی این زمین، سراسر جدال بوده است. آن­هم بر سر ناچیزی که، ذوق و پسند. دست کم نگیرید این دو را. ذوق هم وزنه است و هم کفه­های ترازو. اما پسند، اندیشه و انتخاب دل ِ داور است. آیا بهتر آن که سبکتر؟ یا سنگینتر؟ گاه سبک بهتر است چون بار گناه، دغل و ناراستی، و زمانی سنگین، آنجا که باری تعالی فرمود: «ثقلت موازینه». شاید تکراری باشد، این روایت پیشترها بارها گفته اند و نوشته، اما اکنون که آن قصه پیش آمد، بار دیگر نگاشتم. خوب یادم هست، که ذوق و سلیقه­ها را همیشه ستوده­ام، و پسندیده نیز. دانائی ِ فارغ از رشک و حسد را، که خندیدن و خنداندن می­آموزد. مهر می­ورزد، به آرامش می­کشاند امواج ِ طوفان ِ دریا را. بار ِ غم از دوش ِ دوست برمی­دارد. تیرگی ِ دل­ها نیز می­زداید. حتی گاه، زیبائی و دلیل ِ هستی خارها، به رخ گل­ها می­کشاند در دفاع از حقیقت ِ حقّ. سخن از آن­هاست که زیبائی­های نهفته و راز هستی می­دانند انگار، چون شمایان ِ آن شربیان ِ آرمیده بر خیال کودکی. یا یکی به گوش جان­تان به زمزمه می­گوید. با این که، درک زیبائی دشوار است و داوری دشوارتر. حتی، برای اراده­های استوار نیز، گاه دست نیافتنی. آنان که در خیال می­سرایند: اندکی بیش یا کم؟ می­فهمند که، اندک بسیار است، و بیشترین، کمترین. کمترین توان، گاه به بیشترین بدی­ها تواناست. برای کمترین و بیشترین، نمایه­های زیادی در خیال اندوخته­ام. اما، بهتر آن که، دنبال نیمه­ی ِ گم شده­ی ِ سیب بگردیم در شربیان خیال خویش، امید که بیابیم.

احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: مورخ 14/05/1389 هجرت شمسی، تهران

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

ا.بامداد

بامداد بودی و با امرداد یا همان امرتات آمدی. امرتات یعنی جاودانی. پس جاودانی و می­مانی. سایه­ات هنوز گسترده است، به گستردگی گیتی. به احترام آمدنت، دیروز خواستم، بسرایم. نتوانستم، کلامی آهنگین بگویم. این روزها خشکیده­ام و باز باید تر شوم. باید بازهم، آب را در ابتدای ِ ابر، ببینم. شاید هم دگرگونی آن دو حرف را در با. که ابتدای باران نیز، هست. اگر احساسم بارید و بارانی شدم. آنگاه، باران را بار ِ آن ابر، خواهم پنداشت. شاید، باز ببینم، آن زیبائی و مشتاقی را، که در سینه­ات ذخیره­ کرده بودی. تا از کلمه­ی باران، معلومم شود، که از بالا به پائین چکیده بودی. تا آمدنت را تداعی، و خود را آبیاری کنم. با واژه­های آهنگین، برای آن نازنین، که بامداد بود. آبیاری کرد واژه­های این دیار را. آبیاری، کمک به وسیله­ی آب است، و یاری می­دهد تا دانه­ها، هرجا و اینجا نیز، بشکفند و جوانه زنند. آبادی و آبادان شوند. تا آب و بادی باشد، یا آب باشد و دان، دانه. البته که دیده­ایم، خنده­هایت را، رقص و پایکوبی واژه­هایت را، در کوچه. در شعرها و نگاشته­هایت نیز که سپید و رنگی، به لب­های نازنین هر دوست، بارانی از شوق و آبادانی بار می­آورد. فکر کردم، باریدن هم، بر زمین گذاشتن بار ِ ابرهای ِ باران زاست. خواهی گفت، این سخن­ها چیست؟ اما امرداد، نام ششمین و به عبارتی هفتمین، و آخرین امشاسپندان است. این نام در اوستا بخصوص در سرودها، صفتی است برای اهورامزدا، مظهر زوال­ناپذیری و پایندگی پروردگار. اما در جهان خاکی نیز، سرپرستی گیاه و رستنی با وی است. برای همین با الف و ب کلنجار رفتم همان که ابتدای «ا.بامداد». نام را خود برگزیده بود، که نیز شش و هفت حرف دارد. در این نام برگزیده، مداد هم، نقشی به سزا دارد، جا انداخته بودم، مرا ببخشید. گفتم: اگر جملات زیاد شوند، خوانش­گر را حوصله سر می­رود. آنگاه در ِ کتری ِ جوش، باید برداشت، تا بخار، از ذهن­ها بیرون رود. آبی ِ آب بماند و سکون. ساکن چون همان مداد آنگاه که، پر پروازش با او همراه و همراز نبوده­است. آن نامی نامیرا، خود را «الف. بامداد» نامید. پس آب را، در ابتدای نام ِ گوارایش درست دیده­ام. مداد را نیز، که چون سنجاقکی، با چهاربال همیشه می­پرّد. لابد، آن بزرگوار نیز، با چهار انگشت دست راست، مداد پرواز می­داد، روی ِ جویبار ِ واژه­های ِ آبی، گیتی را وارسی می­کرد، تا تصویر واژه­ها و نقاشی­هایش، در کائنات نیز بروید، و عـِطر ِ نفس ِ گرمش، در مشام فرشتگان عرش، ببوید. چه زیباست که سالروز میلادش، فیروزه­ی آسمان، نگین خود، به تماشای همه­گان گذاشته است. عهد می­بندم اگر باران بارید و نگین کبود پوشانید. زیر باران روم. دشت را بینم، همیشه چون بهشت، چشم­ مرداد آمد، این رویا به کشت.
احمد شربیانی تاریخ نگارش 02/05/1389 تاریخ انتشار 06/05/1389 تهران

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

راه پیمائی

هوای شب گرم بود. بیرون محوطه، روشنائی اندکی داشت. برای فرودادن هوای شب، نیم ساعتی بود که از بلوک، بیرون زده بودم. همتی که به ندرت و به دلخواه نصیبم می­شود، همیشه بهانه­ای برای کار، و نداشتن حوصله، در آستین بلندم دارم. آرام راه افتادم. می­خواستم درنگی با خود، داشته باشم. گاه، برای همه پیش می­آید. پزشکان و دوستان مصلح، همیشه توصیه می­کردند به راه­پیمائی. بین بلوک­های سیمانی شهرک، کاری است که همه، از شش بامداد تا سه ساعت مانده به ظهر، و عصرها بسته به فصلی که هست. این روزها، از ساعت شش بعد از ظهر، تا ... جوان و میانسال و پا به سن گذاشته­ها انجام میدهند. کار پسندیده­ای جلوه می­کند. از پله­ها پائین رفتم. انگار به دلیل حضورم، سکوتی برقرار شد. سپس، صدای جیرجیرک­ها سکوت را شکست، گوشم را نوازش داد. صدای گذر ماشین­های عبوری، از جاده­ی واقع در جنب شهرک، همیشه هست، اما بیست سال است به آن عادت کرده­ام. گاه، برایم سکوت جلوه می­کند. هر چند در میانسالی، که در میرداماد خانه داشتم. وقتی برای دید یا بازدید، به خانه­ی دوستی یا وابسته­ای از اقوام می­رفتم، یا می­رفتیم. همیشه با خود می­اندیشیدم، این هیاهو را چگونه تاب می­آورند!
راه شمال را بین بلوک­ها، در پیش گرفتم. به آسمان نگاه کردم. تک و توک ستاره­های کهکشان راه شیری، چشمک می­زدند. کهکشان از سویی تا سوی دیگر آسمان کشیده شده، امتداد داشت. اندیشیدم. شاید، هر یک از آن ستاره­ها، چشمان منتظرانی باشند، که در جاهای دور، شاید هم نزدیک، از بس به آسمان نگریسته­اند، نور چشمانشان را، به آن ستاره­ها قرض داده­اند. چشمک زدن ستاره­ها را فرض کردم، زمانی اتفاق می­افتد، که منتظران پلک برهم می­زنند. دلم می­خواست، این اندیشه را برای شنونده­ای باز گویم. بعد با خود، به جلوه­های صوتی و تاثیر سخن واژگان، و جملات در هر سخنرانی فکر کردم. روش­های زیادی را در ذهن، برای نوع بیان، با خود زمزمه کردم، پروراندم. مشکلم این بود که چگونه می­شود، یک واژه، یا یک جمله، شنونده یا جمعی را تکان می­دهد. آیا کار و تمرین با اصوات این کار می­کند، یا جلوه­ی جمال واژه­ها، یا جذابیت مطلب و شیوایی پیام سخنران آن هدیه با خود دارد. اندیشیدم. لحن شوق­انگیز در این میدان، چه تاثیری می­تواند بر هم­صحبت، دوست، شنونده یا مخاطبین یک کلاس و جلسه­ی سخنرانی، داشته باشد. بعضی به مکث­های متقاعدکننده، بسنده می­کنند. بعضی، کلام آهنگین برمی­گزینند. آیا پیچش معنی در لفاف کلمات معماگونه، مهم است؟ آن چه روش و کدام الگوست، که می­تواند تمام توجه شنونده یا شنوندگان را، یکباره به خود جلب و جذب کند. چگونه است که گاهی، فقط صدای ساده­ی اتفاق نادری، تمام توجه و عنان اختیار ذهن ِ کسانی را که، هر یک به کاری مشغول هستند، در لحظه، به کنترل می­گیرد. یا کار ساده و بی­اهمیتی، در صف طویل کارهایی مهم که ذهن، ظاهرا باید به آن­ها بپردازد و پردازش­شان کند، چگونه یک باره توجه به آن کار ساده جلب می­شود، و آن کار به ظاهر بی­اهمیت خود را، به رتبه­ی اول در صف پردازشگر ذهن ارتقاء می­دهد، و به اولویت اول خود را می­رساند. چگونه است که عده­ی بی­شماری انسان، با علایق و سلیقه­های متفاوت، همه، دل به تماشای گردش توپی، در میدان مسابقه می­دهند؟ و در حالت­هائی که، احتمال پیروزی فردی یا گروهی بر دیگری و دیگران هست، همه یکجا به هیجان می­آیند. در نهایت، برای خود چنین استدلال کردم: شاید، اولویت اول ذهن، حفظ موجودیت خود باشد.

احمد شربیانی، تاریخ انتشار و نگارش: 30/04/1389 تهران

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

احمد عبداللهی شربیانی

اسمش احمد بود. عصر روز نوزدهم همین ماه تیر بود به سال 1389 از هجرت شمسی، که غم آن جوان بیست و چند ساله­ی نازنین و رعنای پسرعمویم دل همه را به درد آورد. با تیر چراغ برق در جاده­ی قرچک و شهرری، انگار دیداری داشت و دیده بوسی. تصادف کرد. تیر چراغ شکست و افتاد روی ماشین. به دنبال مسکن مناسب می­گشت، خانه­اش قرچک بود. شب قبل از حادثه، گویا دزدی به خانه­اش سرک کشیده بود، احمد دیگر نمی­خواست آنجا ساکن باشد. ماشین را از پدر زنش به امانت ­گرفته بود، شاید عجله داشت. آنشب قرار بوده به یک مجلس جشن عروسی هم بروند، شب مبعث رسول خاتم صلی الله علیه. همسری داغدار از خود بجا گذاشت و دختر هفت ساله­ای مثل ماه شب چهارده. دخترش در آخرین لحظات دفن میت، گفت: روی مرحوم را در قبر برایش بگشایند، تا او برای آخرین بار، با بابا احمدش، با دست بای­بای کند. می­گفت: پدرم مقدس بود. گناهی در عمرش نکرده بود. حتما با صاحب­الامر باز خواهد گشت. برای این گریه نمی­کنم، تا اجرش کم نشود. همه را با حرف­هایش در بهشت­زهرا متاثر کرد. روز سه شنبه بیست و دوم خرداد 1389 در مسجد امام محمدباقر (ع) مشهور به مسجد شربیانی های مقیم شهرری مراسم سومش برگزار شد. او پرواز کرده بود و خانواده را داغدار خاطرات، اخلاق و منش انسانی خود، پشت سر را گذاشته. بیش از همه یاد و خاطره اش در ذهن کودکی ِ دختر ِ هفت ساله اش باقی خواهد ماند. پدر، مادر، همسر، دختر، برادران، خواهران، عموها و پسرعموها از خانواده ی عبداللهی، زمانپور، زمانی و ... و اقوام و همشهری های مقیم مرکز از شهرری و تهران، کرج، تبریز و از شربیان آمده بودند. روز قبل، در بستر خاک آرمیده بود در بهشت زهرای مرضیه. خدایش قرین رحمت کند.
احمد شربیانی تاریخ انتشار و نگارش: 25/04/1389 تهران

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

ساز دل


باز صبوحی سخن آغاز کرد
عربده­جوئی غزلی ساز کرد

باز جرس از نفس افتاده است
نام قشنگی که قفس داده است

مست سرابست، قلم می­زند
در شب ِ تاریک قدم می­زند

عاشق ِ دیوانه­ی پندارهاست
کاشف ِ آزرده­ی اسرارهاست

قصه­ی آن ماه، همان آه او
چشمه­ی مهتاب کند آرزو

شب زده و یاغی هر گفتگو
در پی تحقیق و فلان جستجو

تشنه­ی هر بوی، که باد آورد
قطره­ی ِ بارانی ِ یاد آورد

عطر بهاران من و اسم تو
روح هزیران من و جسم تو

تشنه چراغی به لب ِ چشمه­ها
آبی هر آب، به سر چشمه­ها

باتو از این راه گذر کرده­ام
شاهد ِ بیتی که نظر کرده­ام

باز در اندوه، دلم بسته شد
سنگ صبوری ز دلم خسته شد

ساز دل ای ساز دل ای ساز دل
ســر کنـــم، آواز دل، آواز دل

مستم و دیوانه تو هستم بگیر
نیست مرا هیچ، تو دستم بگیر

احمد شربیانی: نگارش 20/06/1387 انتشار 06/04/1389هجرت شمسی تهران

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

زندگی

زندگی هدیه­ایست، گرفتار که شدیم، باید روز به روز آن را پس دهیم. هرچه رخشانتر مهلت بازپرداخت کوتاه تر، هرچه پرنورتر لذت درک آن بیشتر. می­پرسید: چرا؟ انسانی که اندوه را نفهمیده و با مرگ روبرو نشده، ارزش مهلت نمی­شناسد.
هارمونی راز دیگر همچون زندگی ست، به ندرت انسان به آن دست پیدا می­کند. اما درخت هارمونی را به خوبی می­شناسد، نسیم و ستاره­های آرام نیز. برای یافتن هارمونی، باید به ضربان قلب خود گوش کرد، هوا را در ریه­های خویش احساس، و شکوه ماه را فهمید. باید با شب یکی شد، به گوش سنگ زمزه کرد، هووم. در هارمونی، قدرت پنهان است و در قدرت زندگی. در این میان روح را نیز نباید فراموش کرد. هرچند صدایش کوتاه است، اما استواری زندگی با اوست. تا از زندگی دور شود، تاریکی سر می­رسد. پیروی از صدای روح است که به انسان قدرت می­دهد. شهامت، وفاداری، دوستی و عشق همه هدیه­های روح اند. روح، شمع روشن امید است تا روح را در نیابیم، نومیدی پیروز میدان زندگی است.
احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 01/04/1389 تهران

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

اسب سیاه وحشی

اسب ِ سیـــاه ِ وحشی، کجا می­روی به ناز؟
در پشت سر، چه دیده­ای؟
ای سرو ِ سروناز
از آسمــان فتاده­ای؟
آیـــا ز کوهســـــــــار؟
همراه چشمـــه­ها شـــده جاری،
به دشت باز
با یال ِ خــــود،
همیشــه، دلی را ربـــوده­ای
بر سینه بنگری،
شــده از شـــوق ِ یال، باز
رنگ ِ سیاه ِ سوخته،
ز شقــایق ستانده­ای؟
یا شستــــــه­ای به آب ِ سیاهی؟ غـَــم ِ نیاز
همچون عقاب، بال به صحرا گشـــوده­ای
یا چــون کبــوتری، شــده در ابر، یکه تاز
با چشـم ِ باز، چه دیــــــــــدی؟ که آب را
گسترده­ای، به پهنــــــهء گیتی، چو جانماز
کن نیتی، که آب ِ وضو، زیر ِ پای ِ توست
چـــونان دلی که، برای ِ نیازی، کنــد نماز


احمد شربیانی، تاریخ سرایش: 23/05/1387 تهران، تاریخ انتشار: 29/03/1389 هجرت شمسی

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

درگذشت ایراندخت زاهدی

بازگشت همه به سوی اوست. با نهایت تأسف و تأثر درگذشت همکارمان شادروان ایراندخت زاهدی، کارمند بازنشسته دفتر آمار و خدمات ماشینی وزارت راه و ترابری را، به اطلاع عموم همکاران و دوستان و آشنایان آن مرحومه می رساند. به مناسبت هفتمین روز درگذشت ایشان و برای شادی روح آن مرحومه، همکاران و دوستانش، روز پنجشنبه 27/3/89 از ساعت 14:30 تا 15:30 در بهشت زهرا، قطعه 209 ردیف 82 گرد هم خواهیم آمد، حضور شما نیز، موجب دلگرمی دوستان و شادی روح آن مرحومه خواهد بود. احمد شربیانی

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

شربیان


نشستی داشتم با آب دیده، یاد ایامم. غباری ریختم از جام جانم، خوش به احوالم. سحر را پیش چشم خویش، سودا کرده ام با شب. کفایت می کند گویا صبوری نیست فرجامم. سلامی نذر کردم تا تماشائی کنم، ابر از سرانجامم.

دوران ابتدائی را در بوستان شربیان زندگی کرده ام. در دره ها به دنبال تخم پرندگان گشته ام، یا جوجه های بی پروبال به آشیانه ها. گاه نیز در صخره ها به دنبال مار، که پوستش دیدنی و گویا موی حضرت عزرائیل زیور تنش بود، تلقین هراس مرگ در آدمی. گاه تا اوج درخت های تبریزی برای شکار جوجه کلاغ ها، و در انبارهای خالی به کمک ستون ها خود را بالا کشیده ام، دنبال لانه های سار، که در اعتقاد کودکی چهل روز بیشتر عمر نمی کرد گوئیا. پرهای سیاه و براق با تک رنگ هائی بنفش متمایل به سیاه، دور گردنش. تیرکمانی ساخته ام، برای شکار گنجشک ها. دزدیدن آلوچه ای را به باغ ها سرک کشیده ام، زمانی نیز به جالیزها به همراهی یاران یورش برده ایم. با همسالان به تماشای سیلاب ایستاده ایم، که می غرید و می گذشت، چون اژدهای هفتاد سر. اسب سواری را آنجا آموخته ام. شکار کبک رفته ام، آنگاه که زمین لباس سپید عروسی خوبان به تن می کرد، به زمستان ها. در گندم زار و یونجه زارها دنبال تخم بلدرچین گشته ام به فصل تابستان، قبل از آمدن داس درو به مزارع. کلاس اول دبستان بوستان را در پنج سالگی آغاز کرده ام. دست در گردن دوست همکلاسی در حیاط مدرسه، اولین صفحه ی کتاب فارسی را هزاران بار تکرار کرده ام که، آب، بابا. بابا، آب. آی اول، آی دوم. ب اول بـ دوم. به نوشتن از شربیان که می رسم، انگار بی حوصله می شوم. خاطرات بهترین دوران زندگی هرکس که همان کودکی ها بوده است.

یادم می آید سه چهار ساله که بودم، با بچه ها می رفتیم به استقبال گله های گوسفند، و ایلخی اسب ها به وقت غروب، در بهار و تابستان و پائیز. چند اسب داشتیم، یکی از کره اسب های زیبا، که دمش را کوتاه کرده بودند، از آن من بود. اسمش را گذاشته بودم: «کوله دایچا» کره اسب بی دم. زمستان ها می بردمش کنار رود، تا تشنگی خود فرو نشاند. اگر رود یخ بسته بود، به سر ِ چشمه ی آب شرب روستا می رفتیم، که سر پوشیده بود و یخ نمی بست. می گفتند، قنات به همت میرزا آقاسی وزیر محمدشاه قاجار ساخته شده. وقتی آب می نوشید، سرش را بالا می کرد، صدائی از دهانش خارج می کرد، و قطرات آب ِ دور لب هایش را به اطراف می پراکند. آن صدا را از زمزمه ی جویبار نیز، بیشتر دوست می داشتم. دلم لک زده تا در کوهپایه ها برانم، اسب رویاهای خویش را، میان کاکوتی ها و نعنا بوته های روئیده بر کناره های چشمه های کوهستان و تپه ها و دشت های گسترده ی شربیان.

یادم می آید وقتی کامیونی می آمد در اواخر تابستان، تا گندم یا غلات دیگر را بار زده، به تبریز منتقل کند. داد و هوار راه می انداختیم، به دنبالش می دویدیم، که ماشین آمده. برای بهتر دیدن کامیون، به پشت بام ِ انبارهای اربابی می رفتیم. ساعت ها می ایستادیم، تا بار کامیون تکمیل شود. ماشین و راننده را تا بیرون ده، بدرقه می کردیم، با هیاهو و داد و قال. با بچه ها تخم مرغ بازی می کردیم، در ایام عید. زمستان ها نیز سرسره بازی، روی یخ های رودخانه. با دختران دم بخت برای چیدن قارچ در اردیبهشت، به مزارع اطراف سرمی زدیم، دسته جمعی. هر نگاهی که گروه ما را می دید، انگار می کرد که کولی هائی در حال کوچ هستیم. قارچ ها با هر آسمان غرنبه ای، از خاک سر در می آوردند، به اردیبهشت تماشائی. دختران، لباس های رنگین-کمان بر تن، آواز ای یار دسته جمعی می خواندند، و ما در کرت های مزارع به جستجو، کپه خاک های برآمده را چشم می دوختیم، تا سفیدی قارچ ها برچیدن شان را، خود راهنمای ما باشند. سرما و باد و باران اثر نداشت، خستگی را از پا در می آوردیم. در بازگشت کفش ها و پاها را در رود می شستیم، توبره ی پر از قارچ بر دوش، به سوی خانه می دویدیم. گاهی دختران را می ترساندیم، که گرگ آمد. از چشمه های بالای تپه ها، آب گوارائی می نوشیدیم. نه نگران حال بودیم و نه آینده. انگار دنیا همیشگی از آن ما بود. همه چیز زیبا بود، و زیبائی همه جا گسترده، در گلبرگ ِ گل ها یا برگ درختان که انگار تخته رنگ نقاشان است. چشم انداز ِ دشت ها و تپه ها دیدنی بود، شن ریزه های سواحل رودها، مردمک چشمانی که زیبائی ها را می دید و می فهمید به دل می نشست. با این که بچه بودیم، جام سرشار لذت و سرخوشی را مدام سر می کشیدیم. آنگاه که در خنکای نسیم سپیده دم، شبنمی آسمانی رنگ می یافتیم یا روی برگ ها و علف ها می غلطیدیم. وقتی انگشت اشاره ای توجه مان را به خود می خواند، یا وقتی می دیدیم گردش و چرخش سر یا سرهایی را، که برای دیدن دوردست و نزدیک چرخیده اند، لبخندی نیز به لب ما می نشست، یا هراسی برحذرمان می داشت، آن گاه که کهن سرود و آواز سیلاب می شنیدیم، که می سرود: آپاردی سللر سارامی و می غرید و می رفت. خمیازه ای می کشیدیم به هنگام درخشش قرص خورشید در بامداد وقت برخاستن از خواب ناز، یا از خستگی گشت و گذار روزانه به هنگام غروب آفتاب عالم تاب. می غلطیدیم در زیر نور مهتاب روی رختخواب های گسترده، طاقباز دراز می کشیدیم قبل از خواب و البته که با چشمان باز و خیره به آسمان شب، تا زیبائی بهت انگیز ستاره ها را ببینیم. شاید دنبال ستاره ی انتخابی خود نیز می گشتیم. مهتاب شب، آرامشی داشت سکرآور، که جاودانه در ذهن کودکی هامان جایگاه ارجمندی یافته و آرمیده.

وقتی در صحرا بودم به هر دلیل، عالمی دیگرگونه با من بود. سبزه زار انگار برایم شعر هستم هستی هست، می سرود. آبی آب، آهنگ ناب می نواخت و فیروزه ی آسمان تماشا می کرد. گل آفتابگردان لبخند می زد. باد هرجائی، دستی به سر و زلف سبزه ها می کشید، آرایش صف ها را به هم می زد و می گریخت. گاه باد شوخ و شنگ با شاخه های درختان، کشتی می گرفت. برگ ها را وادار می کرد با ارکستر بی بدیل او، برقصند و دست و پا بیفشانند. دنیا دنیا محبت و دوستی در دلمان بود، که مجبور به زمزمه کردنش بودیم. در غروب که سرخابی آسمان خود، به دیدگان مشتاق می فروخت. غرق کودکی ها بودم. مهتاب که می تراوید شبتاب میدرخشید. بزرگتر که شدم انگار احساس نداشتم تا دلم بلرزد.

یادم می آید بیست سال پیش که بندر قشم رفتم، باز دلم لرزید. با دیدن زیبائی حجله ای، که پولک های طلائی و شال های آبی، سبز و سرخ و سفید به همراه نقش زیبای دست های حنابند عروس، آن را آراسته بود. انگار که رنگین کمان عشق خود را به آن اتاق دعوت کرده باشد. زیبائی آسمان بعد از بارش باران، به زیبائی بافت جوراب ها و شال گردن های پر نقش و نگار بود، یا به خوش رنگی فرش هائی که برای خانه ی بخت خود می بافند، دختران پا به بخت روستاهای آذربایجان. یاد خنکای تن به هنگام به آب سپردن ها به ظهر تابستان در کودکی افتادم. شوق دیدن چشمک ستاره ها در دلم جوانه زد، یاد نسیمی افتادم که به پشت بام خانه، رختخواب های گسترده را می نوردید به ناز، و حس غریب و خوشی که تن خستگان را به خواب ناز دعوت می کرد. شوق کودکانه ای یادم آمد که چشم به راه شیری می دوختم و مدام از خود می پرسیدم، چگونه حجاج راه خانه ی خدا را از روی این راه شیری آسمان پیدا می کنند؟ شوق شمارش شهاب های ثاقب وقتی شهابی سقوط می کرد و دختران به دل آرزومند، که کاش عروسکشان پیراهن عروس به تن کند. آنگاه که مست و سرشار لذت از قصه ای که شنیده بود چشم خود می بست تا خواب زندگی خوش ببیند. این روزها نیز یاد ایام همان کار با من می کند، لذت نگارش و تصویر حالتی که نمیتوانم صحنه ای از آن را توصیف کنم. زیبائی صدا زدن شادی به هنگام ریختن دانه برای گنجشگکان اشی مشی، لذت انتظار شب که میدانم، باز داستانی فانتزی خواهم خواند. یا به گفته ی آن دکتری که برای نویسنده ای ناتوان از نوشتن تجویز کرده بود، روزانه در چند نوبت هربار، ده دوازده صفحه داستان های شرلوک هولمز را باید بخواند.

احمد شربیانی تاریخ نگارش و انتشار: 10/03/1389 تهران

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مرام

سلامی به گرمی آش رشته، که با پیاز داغ روش نوشته: مرامت منو کشته.
نمیدانم چرا از این اس.ام.اس یا همان پیام کوتاه (هرچی شما به پسندید) منسوب به لات و لوتها، خوشم آمد. لفظ قلم نوشتنم با این تریپ مرام نمیخواند. نمیدانم! شاید هوس گرمای آش رشته به جانم افتاده باشد. جایی خوانده بودم: اگر به دنبال دانش بروی، کاغذ و مرکب و دوات لازم داری. استدلال هم کرده بود: دانش راستین، در مرکب است که غسل تعمید میگیرد، و جامه از کاغذ بر تن علم، برازنده تر است. فضل، از فاق قلم، خوراک مرکب می خورد. شاید هم، خواب دیده باشم. به یقین نمی توانم گفت. این روزها، زیاد خواب می بینم. در آن ایام دور، وقتی یاد گرفتم، بخوانم. با خود اندیشیدم: دیگر همه ی خودخواهی هایم، برآورده به خیر شده اند. چرا که توانائی در خواندن، و کشف رمز نوشته ها، جهان دیگری به رویم گشوده بود. فهم هر مطلب و موضوع تازه و بدیع، ساحل امن بی کرانی بود، به گستردگی گیتی مهر گستر. توانائی خواندن و فهمیدن، حالم دیگرگونه میکرد. و این نبود مگر، لذت واقف شدن به اسرار تازه، که قبل از آن نمیدانستم. هر روز، هر لحظه، هنوز هم چنین است، و همه به نفعم بود. با خواندن بود که آن همه چیز، یاد گرفتم. - زیاد به این کلمهء «چیز» ایراد نگیرید، زبان مادریم فارسی نیست. دیگر است. - آنگاه سئوالی به ذهنم رسید: یادگیری نوشتن به چه درد می خورد؟ همیشه باید، چیزی را بنویسی که می دانی! این، چه نفعی به حال تو دارد؟ چی، گیرت میاد؟ همه، به کل به نفع دیگران است. می دانید؟ تبار ما همه کاسبند، حبیب خدا. حساب سود و زیان، دغدغهء همیشگی آنهاست. با من نیز همیشه هست، مرده ریگم بوده لابد. نمیتوانم آن راز خود مخفی کنم. آنها در فرشی که میخرند تا بفروشند، اگر صناری سود به خانه نبرند، به نظرشان انجام کار، بیهوده می نماید. همین که نوشتم: تبارم از آن قوم و طایفه است، کاسب. نمیتوانم به خود و سود شخصی خود، فکر نکنم. بعد، با خود گفتم: شاید برای همین است که، مردم به نویسندگان راستین و صاحبان آثار، بیش از دیگر دانشمندان، احترام میگذارند. میگویند: صاحب کتاب است. بعدترها بود که فهمیدم. بعضی از نویسندگان هم هستند، که آنچه میدانند وارو مینویسند، یا چیزهایی مینویسند، که آن مطلب و موضوع را خود به خوبی نمیدانند. هیچ. حتی از کس دیگری که آن موضوع میداند هم، آن مطلب روایت نمیکنند. یا لااقل نمیپرسند، تا بدانند. انه لا یعلمون. همین طور کشکی، همچو آن فاق قلم که توصیفش نوشتم، فقط مینویسند، و مینوشند سیاهی مرکب، تا نوشتن بیاموزند. شاید برای همین بود که بدون دلیل و برهان نوشتم در بارهء «مرامت منو کشته»، بدون آن که بدانم. این که نوشتم، یعنی چی؟


ا. شربیانی نگارش: 28/02/1389 انتشار : 28/02/1389 تهران








۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هاجر

دیشب رفت، دیگر نیست. با این که در نوجوانی داغ پدر دید و در جوانی داغ برادر، اما همیشه می­خندید و می­خنداند. ساده و بی­ریا بود. گویا اهالی بهشت همه اینگونه­اند. در اردی­بهشت رخت ­بربست. به بهشت جاودان رفت. برای همسر خود شریک خوبی بود. برای بچه­هایش نیز مادری خوبتر، بهترین. همه را دوست می­داشت. انگار به این دنیا نیامده بود. همه از ایشان راضی بودند. دیشب جان به جان آفرین داد. دختر عمویم بود، نامش هاجر، خدایش بیامرزد.
ا.شربیانی 12/02/1389 تهران

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

آشتی





فکرهایم، مانند اتوبوسی شده اند، که همیشه در مسیر یکسان حرکت کند، دیگر از تنوع و ابداع، خبری نیست. سلول های خاکستری خوابیده اند. شاید هم به مرخصی رفته باشند، یا بازنشسته شده، دنبال رویا می گردند. دنبال نسیم ِ باد ِ صبا، که همیشه در کمین ِ لبخندی نشسته تا همین که درخشید، آن لبخند را بقاپد و رهسپار ­شود. تا عطرش به گستردگی گیتی بگسترد. نسیم، دلش می­خواهد دنیا از این که در بهار هست، بازهم زیباتر شود. بهار از بهار بروید. نسیم، وقتی از خوشه و گلبرگ اقاقی می گذرد. یاس در خود دارد. آه، بازهم، زندگی خوشبو شد. آسمان هم خندید. همه از شوق ِ برون آمدنش، گل گفتند. عشق هم آمده بود. دم در بود که، آواز ِ صنوبر برخاست. بلبل، آواز ِ خوشی خواند و پرید. روز در رنگ طلائی، نور او دید، پسندید، بغل را وا­کرد. عطر نرگس شده بود. نور هم، رویشی بود در آئینه­ی او. ابر از شوق سرشکش جاری. سبزه­ها را، گوئی از اوج تماشا می­کرد. شادی از راه، فراز آمده بود. آه پیدا شده بود. همه آنجا بودند. پنجره باز، اقاقی زیبا، ارغوان مست شده، باده به دست، به سلام ِ گل ِ راز، آمده بود. شاهد ِ ناز، نه، گوئی از بهر ِ نیاز آمده بود. دوستی می­خندید. آشتی بود که باز آمده بود.


احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 31/01/1389 تهران

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

فرودین



ابر تیره بر سرم فکند سایه ای. امید من همیشه روشنائی، آفتاب نیمروز بود. سپس، نزول آن سرشک ِ ابر ِ تیره، بر زمین ِ تار و ریشه های ِ تاک و بعد از آن درخشش ِ دوباره ی کمان و آبی بلند ِ آسمان. شکوه آن غرور و خنده های نور، که ریشه های هر درخت و هر گیاه سبز را، به بزم ِ آن سرشک ِ تازه خوانده گوئیا. ندای ِ برگ سبز و این صدا: بلند شو بنوش، نوش. فرودین هنوز زنده است و جام می به لب نبرده، مست ِ مست نیست. هنوز هوشیار، کنار ِ ابر ِ تیره، ایستاده است. تا سپید ِ ابر را بدوزد و بهار را عروس خود کند. به آشتی، به مهر و دوستی. بهشت را، قلمرو زمین کند و میوه های خوشگوار را به دادگاه ِ یادمان بیاورد.

نگارش: ا.شربیانی 27/01/1387 تهران

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

بهاران






















دشت های ِ وسیع ِ گل های ِ وحشی، همه جا گل های ِ آبی ِ روشن، زرد ِ روشن و سفید بهاری. دیدن، چه لذتی دارد. تماشای ِ سبزه ها، آنگاه که ببینید و حس کنید با چه حرصی روشنائی می نوشند. در آفتاب ِ بهاری، قدرت بی همانندی هست. مثل ِ جادو اثر می کند. با این که اشعه ها در بهار، سردتر از نیزه های نور تابستان است. اما نیروی بیشتری گویا بهار را یاری می رساند. به نظرم، آفتاب رنگ پریده ی بهاری همان اثر اولین عشق را بر انسان دارد. هیچ فراموش نمی شود. کلام اما در بهار، قدرت نفوذ خود، از دست می دهد. هرچه بیشتر زیبائی بهار، به تصویر درآید، گویا کفاف حتی صدای ِ یک پرنده، یا بوی ِ شکفتن ِ یک گلبرگ را هم، نمی دهد. پس، باید سکوت کرد. مبادا که این سـِحر، باطل شود.
نگارش: احمد شربیانی 21/01/1389 تهران

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

نوروز 1389 خجسته


و آن بهار رفت ، همچنان که زنـــــدگی ، بهار دیگری ز راه میرسد ، در این بهار نیز، بوی هر نسیم دلخوشی که با نفس کشیدنش دمیده بر شکوه ِ یاس های زرد ، شکوفه ها کنون که آرمیده بر جوانه های تازه رستـه ، همچنـان که آرزوی خوبتان ، همیشه پر ز عطــر و بوی نوبهـار باد ، سـلامتی و عمر پرثمـر شکوه و گشت ِ سال ها و سال ها به کام هر عزیزتان خجسته باد و لحظه لحظه های زندگی ، چو دوستی ، چو آشتی. بهـار در بهـار.

ا. شربیانی 20/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

سلام و شاد باش بر دوستان یکدل

آئینه می­شوم، در خیال ِ نور.

میتابم، از درز ِ خانه­ها.
.
خیل ِ عظیمی به خنده، به شادیند.

در سبزه­زارهای ِ جنوبی­ترین قاره­ی ِ جهان خورشید، بیداد می­کند.
گل­های ِ آفتاب، به شادی نشسته­اند، جام ِ عطر ِ دل انگیز در بغل.

به صف، درون ِ باغچه، لبخند می­زنند.
شادی به راه ِ آمدن از کوهپایه­ها.
چشمان ِ کودکی برق می­زند، از دیدن ِ هوس ِ عشق ِ مادرش.
آواز ِ جویبار، زمزمه آغاز می­کند.
چشم ِ پرنده، در اوج ِ آسمان، لبخند می­زند، به پرواز ِ شاپرک.
گویا جوانه نیز، سر ِ خود، با نسیم هموار می­کند.

این جا، هنوز پنجره­ای رو به آفتاب، غمگین نشسته، دلش جای دیگر است.
جائی که، هر نفس، با یادهای ِ کودکیش، زنده می­شود.

برخیز،
بگشای پنجره­ی رو به عطر ِ دل آرای ِ کوچه باغ.
این جشن را بچرخ، بچرخان کمند ِ خویش.
غم­ها همیشه هست.
دل را چو آینه بیارای، با سبزی ِ چمن.
نرگس، کنار ِ چشمه نشسته است منتظر.
چشمش، به راه ِ آمدنت، خیره مانده صبح.

بنگر به آب ِ نهر.
خود را ببین، در ترنـّم ِ آهنگ ِ جویبار، زمزمه شو، ره سپار، با رود ِ روح ِخویش.
از جسم و جان گذر کن، غبار شو.

از رنگ­ها بچش، شیرینی­اش عسل.
با بوی ِ قهوه درآمیز، در چای ِ تازه دم.

یک دم بخند، با لاله­ی هلند.
دامن کشان، چون غنچه­ای که بشکفد، یال باز کن.
پروانه­ها به دور ِ تو، پرواز می­کنند.
آیا ندیده­ای؟ در کوچه باغ و گذرگاه همدلی، آن یال، آن کمند.

شاد باشید
تاریخ انتشار: 04/12/1388 هجرت شمسی سرایش: ا. شربیانی 21/11/1387 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ای دل ای دل

ای دل ای دل

باز لرزیدی از احساس بهار
ای دل ای دل چو یک ساز دیدی

باز نالیدی از آن چشم خمار
ای دل ای دل چو رازی شنیدی
.
باز رنجیدی از ابروی نگار
ای دل ای دل چو مهتاب چیدی

باز بالیدی از آن بوته خار
ای ای دل چو بر گل رسیدی

باز باریدی از ابری پر بار
ای دل ای دل چو شادی چشیدی
....

تاریخ انتشار: 29/11/1388 هجرت شمسی سرایش: ا. شربیانی 28/08/1387 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جنون یک

همین جا،
چشم را،
در رهگذار ِ باد،
بگشودم،
نمی­دیدم.

همان ابری که پر باران،
همان کو درد در غم،
آب را با ابر گسترده،
همان ابر سیه،
نگذاشت.

همان دم،
چشم خود بستم.
به خود گفتم،
چه سان؟

ز دوری­ها و غربت­ها،
چو یک آئینه،
بالیدم.



و باز،
آن نور را،
یکدم،
چو عـِطر ِ یاس،
بو کردم.

صدای ِ تندر و غرش،
ز کوه ِ بیستون آمد.
ابر آغید،
سهند نیلگون،
دریاچه بر سر،
تشنه شد جاری.

همین جا،
باز، خندیدم.
بسان ِ آن کلنگی که،
به کوه بیستون خندید، خندیدم.

جنون، از دور پیدا شد.

کنون، آن تیشه را،
بر فرق ِ خویش، می­دیدم.
و شیرینی که با خسرو، به تخت آسمان بنشست، یا نالید،
نمی­دانم.

صدای ِ رهگذر، گم شد.

زمان بگذشت.

بهشت از دور پیدا شد.
همان جا، شادیم را در نسیمی، آرزو کردم.

چو رویا، پیشم آمد، آرزو گم شد.

من اما همچنان، در خنده بالیدم.
به خود گفتم، بهار دیگری آمد.

زمان از نو، ترنم کرد بر آغاز باریدن، سبوی ِ تشنگی، از جوی ِ جان، پر شد.

جهان را باز، گلشن شد.

من از خود، بیشتر دیدم.

توان ایستادن.
راه بگشودن.

همین جا، چشم بگشودم و می­دیدم.


احمد شربیانی تهران 15/12/86

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

داغ شقایق

دیگر از داغ ِ شقایق چه خبر؟
دشت را، حیرت ِ شب، میدانم.
تیر ِ غیبی که ز صیاد، به آهوی ِ دلی
قطره خونی که چکید، از دل ِ دوست.

اشک، درچشمه، مهیا، برپا.
شوق ِ پیوند ِ گلی، با دنیا.
منظر ِ صبح، به سوی دریا.
آری، آری.
شستشوی ِ دل ِ غمگین ِ هماره شیدا.

ابر ِ غمگین ِ مه آلود ِ خزان را، چه خبر؟
بغض را، میگویم.
قطره را، شوق ِ بارانی ِ جان.
از همان شوق، که کبوتر دارد.
که وزد نرم و کند خیس.
درد ِ تنهایی ِ هر برگ ِ خزان.

بغض را،
مثل ِ گودال ِ عمیقی که، ببلعد، هرچه موج است در آب.
کار خود می دانم.
گوئیا، در ترازوی بهار، داغ تابستانم.

راه را باز کن، ای کوچه محل ِ قدمت.
خون و رگهای ِ دلم، پرپر ِ فرش ِ گذرت.



احمد شربیانی - 12/11/1388 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

عشق و اشک

عشق و اشک را رازی و رمزیست دیرین، قطره های اشک، عشق جاریند، جلای روح، یادگار ازل برای زدودن گرد و غبار و زنگار دل، همیشه دل ای دل، آسمان هم که عاشق شود، رنگ آبیش اول سپید ِ سپید میشود، بعد خاکستر نشین عشق. چون به جانان نمیرسد، میبارد. او عاشق دشت لاله و گردنبند ِ زنبق دره هاست. سرازیری تپه ها می پسندد. سبزی ِ دار ِ درختان ِ سربلند. سروهای کهن سال و سایه فکن را، معشوق خود می بیند و می پندارد. با خود می گوید: همیشه دستانشان بسویم درازست. آغوش گشوده اند به پهنای ِ آسمان. خود را از زمین به سویم می کشند. آسمان، پیچک ها را که تماشا میکند، می بیند که چگونه قد کشیده اند، دور درخت و بوته ی عشقشان پیچیده اند، از شوق، چشمه ی اندرون دلش، زلال و زلال تر می شود، سپید سپید. دور چشمانش را مه میگیرد، آن گاه، لبریز لبریز میگردد. بدین سان است قطره های عرش نشین، فرش نشین زمین میشوند. قطره های عشق جاری، تا به زمین میرسند، توسط معشوق نوشیده میشوند و بانگ نوشانوش بلند ِ بلند. زمین، قطره ها را چون شبنمی که گل، می بلعد. سیراب که شد. زمین نیز، دست در دست آسمان، راهی میشود. قدم زنی با معشوق، زیر باران بدون چتر. رهگذارشان اول کوهها و کوه پایه هاست. سپس، به خلوت دره ها قدم میگذارند. آنجاست که از شادی می غرند. دست در دست هم میدوند، سراشیب ها و گودی آبشارها را. فلوت و نی سحرآمیز می نوازند. باد را نیز صدا میزنند. تا هم صدا شود، گروه همسرایان. سنگریزه ها را می سابند و نوازش می کنند. خسته که شدند، قطرات آهسته تر ره می سپارند. فرصت می کنند در چشمان نرگس، خویش را بنگرند. رنگشان همان رنگ قبلی آسمان است. برای همین، اسم مجموع قطره ها را آب می گذارند. تا باز که به بالا رفتند، رنگشان باز آبی شود. آبی روشن، یا لاجورد، یا فیروزه بر نگین ِ آسمان ِ عاشق.

ا. شربیانی 04/11/1388 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کاروانسرا

قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند...هیچ کس نمی تواند بماند ..که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. عرفان نظرآهاری
شعرهای عرفان نظرآهاری را دوست میدارم. احساس زنانگی در شعرهایش موج میزند. کمی هم فمینیسم. همیشه موضوع بکری پیدا میکند که با ایرانمان، رشته ی اخوتی دیرینه دارد و همخوانی. دوستی یکی از شعرهای عرفان را با عنوان: قلبم کاروانسرایی قدیمی است. با من شریک شد. شعر احساسم برانگیخت، بنویسم. نوشتم: کاروانسرا همان خانه ی خداست، دل مردمان و مکانی مقدس، مسجد، دیر، کنشت و کلیسا. در آن مکان ها هم، کسی برای همیشه مقیم حریم ِ حرم نمیماند. مردمان می آیند دلشان را صفا میدهند، و زنگار میزدایند و میروند.
کاروانسرادار، کارش امانتداریست. سرایدار ِ خانه ی خداست، پدر ِ پیر، و سرپرست آن خانه است. کاروان که رسید، دستی به سر و گوش ِ مسافران ِ خسته، می کشد. در زمان ِ ترک ِ کاروان هم، مسافران را، بدرقه میکند. کمی و کسری سفرشان را تکمیل، و به آن ها آذوقه ی راه میدهد. گاه بعضی، مدت بیشتری مقیم میشوند. تنوع، در مسافران خسته و رسیده از راه های دور و نزدیک، خیلی هم بد نیست. کاروانسرا، مرکز سرزمین های اطراف است، و شاهراه اطلاعات. داستان ها در دل دارند، که گاه میگویند، مسافران ِ خسته. زندگی هم، چیزی جز این، نیست. کاروانسرا داری. اگر خوب نگاه کنیم، همه مان این کاره ایم. شاید هم، پانسیوندار باشیم. یا صاحبخانه ای. خانه ای را که فکر می کنیم از آن ماست، مدتی به رهن و اجاره به دیگران میسپاریم. مستاجران، مهلتشان که تمام شد، باید بروند. جستجوی خانه ای، برای رهن یا اجاره، تا فرجامی دیگر. خانه ی اصلی هم که دل باشد، کاروانسرایی بیش نیست. به گفته ی سعدی ِ شیرینکام: هر که آمد عمارتی نو ساخت، رفت و منزل به دیگری پرداخت. پس همان بهتر، که با مسافران ِ خسته و از راه رسیده، کنار بیاییم. دوستان جدیدمان را می گویم. زیباترین لحظه ی زندگی، همان لحظه که در آن هستیم. دنبال بهترش نگرد، نیست. جسته ایم ما. حالی خوش باش و عمر بر باد مده. بر کودکی که تنهایش می بینی سلام کن. حال و احوالش بپرس. تازه ترین و خنده دارترین ماجرائی که برایت پیش آمده، برایش تعریف کن. با راننده ای که در ماشینش نشسته ای، تا به مقصد برسی یا نرسی، سر صحبت باز کن. با غمش شریک شو. حرف دلت بیرون بریز. شوخی کن با پرنده ها. به دیگرانی که اخم میکردی، روی خوش نشان بده. به آبدارچی اداره، صبحت بخیر بگو. برایش هدیه ای خیر، ببر. برو به پارک، با سروها و مجسمه ها خلوت کن، بگو و بخند. یک روز تنهای تنها، قرار بگذار و بهترین رستوران شهر را نشان کن. از آنجا بهترین غذایش را، برای کسی که کوچه ی شما را هر روز تمیز می کند، بخر. هر پرنده ای را که دیدی میخواند، فکر کن یکی برایت پیام فرستاده. رمز پیام را در ذهنت بگشا. ببین دوست چه میگوید. پیام ِ مهربانی برای دوستانی که نامشان همان دم به یادت آمده، یا برای دوستی که با او کدورتی به هم زده ای، با همان پیامبر ِ پرنده، بفرست. با باد، سخن بگو. با حافظ، حرف بزن. به خانه که رسیدی، گلدان ها، شمعدانی ها را، آب بده. با پارچه ای برگ های سبزشان را خیس آب کن. به ابرهای ِ سپید، لبخند بزن. اگر باران آمد، برو زیر باران. چتر لازم نیست. بگو زندگی، هنوز، خسته نیستم.
ا. شربیانی 01/11/1388 تهران

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

زندگی

زندگی همیشه زیباست، جنگل و کنار دریاست
گاهی کوهی سربلنده، گاهی مرغزار رویاست
قلبای پاک و صبوره، قطره ها، ناوک ابراست
گاهی وسعت شهامت، گاهی ترس از خود دنیاست
گاهی آسمان آبی، گاهی ابری که مهیاست
گاهی غم ها گاهی شادی، گاهی شور و عشق و غوغاست
گاهی فرصت ترنم ، دیده های پر ز اشکاست
گاهی تاریکی، گاهی نور، چون نسیم ِ صبح ِ دلهاست
گاهی مستی، گاهی رقصه، گویی یک عروسی برپاست
آرزوی برگ و پائیز، جویبار رام صحراست
گاهی چون رنگین کمونه، گاهی تندباد و شنهاست
گاهی سرد و برف ِ یکرنگ، گاهی چون بهار ِ گلهاست

احمد شربیانی 06/09/1387 تهران

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

می سپارم دست باد

می سپارم، دست باد.
این دل، گرچه پائیز است.
یا از برف، سرما می کند بیداد.
می نشانم،
بوته های نسترن را،
در بهاران خیالم،
دل شود آباد.

هنوز،
این دیده غمگین است.
کام دل می گیرد،
از ابری که،
بر دار ِ درختان،
سبزه ها را،
برف و باران می سراید شاد.

در خیالش،
باغ انگوری که گم گشته،
به دنیا می زند فریاد.

تو اما،
هیچ،
از طوفان پائیزی نترسیدی.
نلرزیدی، ز سرمای زمستان ها.
همیشه،
شوخ ِ چشمت را،
به آب شبنمی شستی.
پریدی.
قاصدک را، بال و پر دادی.
پیامت را، نوشتی،
بر درختی پیر، پُر رویا.
نپرسیدی.
کجا؟
کی؟
قاصدک آیا فرود آمد؟

امیدم،
باز می گردد.

کنون،
این سرزمین ِ پیر، آباد است.
شکوفان گشته از باد بهاری.
گوئیا، آن نور در راه است.
سبوی ِ یاس، عطر ِ نسترن دارد،
کنارم قاصدک.

دستی که،
در کار است.

ا. شربیانی 5/12/1387 هجرت شمسی تهران

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

پروانه ها



پروانه ها را می جویم. باز بپرند. روی گل ها بنشینند و بال ها هر از گاهی به هم زنند. روز را می جویم، که روشنائی به همراه آورد. کاش کلمات ارزش خود با نوشته هایم از دست ندهند. می ترسم به واژه ها بی حرمتی کنم. کاش سهراب زنده بود. به کلام جان تازه می بخشید.
ا. شربیانی 14/10/1388 تهران

ترانه ی زمین

نگاه کن
ترانه ی زمین
خیالم آرمید اندکی
مست آبی و هر آنچه آسمانیم

ببین
سپید بر سیاه
جنگ و رنگ نورها
به پشتوانه ی زمین، علیه خواب شب

سیاه نیست
نور میدمد به شب
به انتخاب خود بهشت گشته گوئیا
مواظبت کنیم از بهشتمان زمین
*
چه آبی قشنگی از سپیده سر زده
*
سال جدید فرنگی هم مبارک
ا. شربیانی 09/10/1388 تهران

چشمه ی ماه

یاد ِ ابری که گذشت،
پر ز اندوه ِ درخت،
خواب، رویا شد، اقاقی دل شست.
نور ِ رزشاخه ی سرخی که به باران خندید.
*
آسمان آبی ِ آب،
و به آرامی ِ هر قطره ی خواب.
ماه بنشسته به دیوار ِ سیاه ِ دریا.
حیرت ِ این دل ِ باران زده در بستر ِ آب.
*
عطر ِ یک گمشدگی، در پی اش هوهوی ِ باد، لرزش ِ چشمه ی آب. یاد هشدار، که پر گشت سبو، در سرازیری ِ اندامِ ز یک چشمه ی ماه، که تابید، روئید.
ا. شربیانی 14/10/1388 تهران