دیشب رفت، دیگر نیست. با این که در نوجوانی داغ پدر دید و در جوانی داغ برادر، اما همیشه میخندید و میخنداند. ساده و بیریا بود. گویا اهالی بهشت همه اینگونهاند. در اردیبهشت رخت بربست. به بهشت جاودان رفت. برای همسر خود شریک خوبی بود. برای بچههایش نیز مادری خوبتر، بهترین. همه را دوست میداشت. انگار به این دنیا نیامده بود. همه از ایشان راضی بودند. دیشب جان به جان آفرین داد. دختر عمویم بود، نامش هاجر، خدایش بیامرزد.
ا.شربیانی 12/02/1389 تهران
۳ نظر:
برای ارائه نظر خود ابتدا روی پیوندهای مربوط کلیک کرده سپس روی ارسال یک نظر کلیک کنید
میخواستم در آخرین نوشته ی شما پاسخ بدم. نمی دونم چرا قسمت ارسال نظرات، غیر فعال بود.
در اینجور مواقع، یعنی از دست رفتن یه دوست، من دلتنگی غیرقابل تحملی پیدا می کنم. میدونم نوشتن جمله ی تسلیت میگم، خیلی تکراریه و میدونم به درد نمیخوره. درمورد او، اینطور احساس می کنم که به قول اون شاعر، مرگ پایان کبوتر نیست.... و درمورد خودم که باقی موندم این حس رو دارم که باید قدر تمام دوستان خوبی که در این دنیا دارم رو بدونم. من شاید لیاقت تسلی دادن نداشته باشم ولی سعی می کنم براتون آرزو کنم که لبخند اون فرد و زیبایی ای که از او درزندگیتون حس می کردید ادامه پیدا کنه.
.
.
سلام ناشناس نازنین، دل را همیشه بهانه ها بسیارست، دل دلایل خود را دارد، شاید منطق آن دلایل نداند، اما همیشه دلیل موجهی دارد، تا اشک بریزد، بخندد، خوشحالی کند یا به گوشه ای بخزد. از این که در آن نوشته، نتوانستید پیامی بگذارید، متاسفم، خود نیز نتوانستم. شاید ادیتور درست کار نمیکند. شاید هم چیز دیگریست. به هرحال نوشتار شما تسلی خاطری است بر این کجاوه ی کج، که هرگز بارش درست به مقصد نرسیده است. راه را خوب نمیداند شاید، از آرزوی خوبتان خورشید درخشید، هوا آفتابی شد
ارسال یک نظر