چشم را،
در رهگذار ِ باد،
بگشودم،
نمیدیدم.
همان ابری که پر باران،
همان کو درد در غم،
آب را با ابر گسترده،
همان ابر سیه،
نگذاشت.
همان دم،
چشم خود بستم.
به خود گفتم،
چه سان؟
ز دوریها و غربتها،
چو یک آئینه،
بالیدم.
و باز،
آن نور را،
یکدم،
چو عـِطر ِ یاس،
بو کردم.
صدای ِ تندر و غرش،
ز کوه ِ بیستون آمد.
ابر آغید،
سهند نیلگون،
دریاچه بر سر،
تشنه شد جاری.
همین جا،
باز، خندیدم.
بسان ِ آن کلنگی که،
به کوه بیستون خندید، خندیدم.
جنون، از دور پیدا شد.
کنون، آن تیشه را،
بر فرق ِ خویش، میدیدم.
و شیرینی که با خسرو، به تخت آسمان بنشست، یا نالید،
نمیدانم.
صدای ِ رهگذر، گم شد.
زمان بگذشت.
بهشت از دور پیدا شد.
همان جا، شادیم را در نسیمی، آرزو کردم.
چو رویا، پیشم آمد، آرزو گم شد.
من اما همچنان، در خنده بالیدم.
به خود گفتم، بهار دیگری آمد.
زمان از نو، ترنم کرد بر آغاز باریدن، سبوی ِ تشنگی، از جوی ِ جان، پر شد.
جهان را باز، گلشن شد.
من از خود، بیشتر دیدم.
توان ایستادن.
راه بگشودن.
همین جا، چشم بگشودم و میدیدم.
احمد شربیانی تهران 15/12/86
۲ نظر:
درود
به امید رسیدن به درب این بهشت و گشودن آن
به امید به حقیقت پیوستن رویش سبز بهار
به امید روزی که جهان را کلشن ببینیم
سپاسگزارم. در امید با شما شریک، جهان را گلشن راز ببینیم.
ارسال یک نظر