عشق و اشک را رازی و رمزیست دیرین، قطره های اشک، عشق جاریند، جلای روح، یادگار ازل برای زدودن گرد و غبار و زنگار دل، همیشه دل ای دل، آسمان هم که عاشق شود، رنگ آبیش اول سپید ِ سپید میشود، بعد خاکستر نشین عشق. چون به جانان نمیرسد، میبارد. او عاشق دشت لاله و گردنبند ِ زنبق دره هاست. سرازیری تپه ها می پسندد. سبزی ِ دار ِ درختان ِ سربلند. سروهای کهن سال و سایه فکن را، معشوق خود می بیند و می پندارد. با خود می گوید: همیشه دستانشان بسویم درازست. آغوش گشوده اند به پهنای ِ آسمان. خود را از زمین به سویم می کشند. آسمان، پیچک ها را که تماشا میکند، می بیند که چگونه قد کشیده اند، دور درخت و بوته ی عشقشان پیچیده اند، از شوق، چشمه ی اندرون دلش، زلال و زلال تر می شود، سپید سپید. دور چشمانش را مه میگیرد، آن گاه، لبریز لبریز میگردد. بدین سان است قطره های عرش نشین، فرش نشین زمین میشوند. قطره های عشق جاری، تا به زمین میرسند، توسط معشوق نوشیده میشوند و بانگ نوشانوش بلند ِ بلند. زمین، قطره ها را چون شبنمی که گل، می بلعد. سیراب که شد. زمین نیز، دست در دست آسمان، راهی میشود. قدم زنی با معشوق، زیر باران بدون چتر. رهگذارشان اول کوهها و کوه پایه هاست. سپس، به خلوت دره ها قدم میگذارند. آنجاست که از شادی می غرند. دست در دست هم میدوند، سراشیب ها و گودی آبشارها را. فلوت و نی سحرآمیز می نوازند. باد را نیز صدا میزنند. تا هم صدا شود، گروه همسرایان. سنگریزه ها را می سابند و نوازش می کنند. خسته که شدند، قطرات آهسته تر ره می سپارند. فرصت می کنند در چشمان نرگس، خویش را بنگرند. رنگشان همان رنگ قبلی آسمان است. برای همین، اسم مجموع قطره ها را آب می گذارند. تا باز که به بالا رفتند، رنگشان باز آبی شود. آبی روشن، یا لاجورد، یا فیروزه بر نگین ِ آسمان ِ عاشق.
ا. شربیانی 04/11/1388 تهران