هر لحظه در بهار، از شوقِ غنچه، دلم باز میشود، هر بامداد، در باغِ پشتِ پنجره، از یک جوانه، بر شانهی درخت، دیدار میکنم. بو میکشم که کی، عطرِ اقاقیا بیداد میکند. انگار میکنم، در پیچِ پشتِ پنجرههایِ گشوده بال، از بغبغویِ گلویِ کبوتری، خورشید بیدار میشود. با ابر، آشتیام، باران و بویِ آبیِ عطرش، بگذار از آسمانِ نوبهار بگوید، که: چرا چشمی مراقبِ پروازِ قطرههاست؟ آنگاه، شاید، با دیدنِ درخششِ چشمکِ ستارهای در جوابِ شب، سبزههایِ رو به دشت، به دیوارِ دلدشتها بچسبند و قد بکشند، بهرویند و گل کنند، و در راهپلههایِ نور، قصهیِ پروازِ خویش بگویند نو به نو. میپرسم از درخت: چند روز مانده به آمدنِ ابر و آن نسیم؟ از دشت پرسیدهام: قاصدکها، آیا سلامتاند؟ یک بلبل، از همینجا پیداست شانهاش، نرفته سفر، گویا گلویِ خویش، به چهچههای کوک میکند. پرسیدهاند: نرگس چه کرد با آب جویبار؟ پروانههایِ شانهیِ او، کجا پیله کردهاند؟ در جوابتان: با آفتاب گام میزنم، لبخندهای به لب، در دل امیدِ سحر، هر لحظه در بهار.
نگارش: ا. شربیانی، ششم فروردین ماه نودویک، تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر