۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

هر لحظه در بهار


هر لحظه در بهار، از شوقِ غنچه، دلم باز می­شود، هر بامداد، در باغِ پشتِ پنجره، از یک جوانه، بر شانه­ی درخت، دیدار می­کنم. بو می­کشم که کی، عطرِ اقاقیا بیداد می­کند. انگار می­کنم، در پیچِ پشتِ پنجره­هایِ گشوده بال، از بغ­بغویِ گلویِ کبوتری، خورشید بیدار می­شود. با ابر، آشتی­ام، باران و بویِ آبیِ عطرش، بگذار از آسمانِ نوبهار بگوید، که: چرا چشمی مراقبِ پروازِ قطره­هاست؟ آنگاه، شاید، با دیدنِ درخششِ چشمکِ ستاره­ای در جوابِ شب، سبزه­هایِ رو به دشت، به دیوارِ دل­دشت­ها بچسبند و قد بکشند، به­رویند و گل کنند، و در راه­پله­هایِ نور، قصه­یِ پروازِ خویش بگویند نو به نو. می­پرسم از درخت: چند روز مانده به آمدنِ ابر و آن نسیم؟ از دشت پرسیده­ام: قاصدک­ها، آیا سلامت­اند؟ یک بلبل، از همین­جا پیداست شانه­اش، نرفته سفر، گویا گلویِ خویش، به چهچهه­ای کوک می­کند. پرسیده­اند: نرگس چه کرد با آب جویبار؟ پروانه­هایِ شانه­یِ او، کجا پیله کرده­اند؟ در جوابتان: با آفتاب گام می­زنم، لبخنده­ای به لب، در دل امیدِ سحر، هر لحظه در بهار.
  نگارش: ا. شربیانی، ششم فروردین ماه نودویک، تهران

هیچ نظری موجود نیست: