بامداد بودی و با امرداد یا همان امرتات آمدی. امرتات یعنی جاودانی. پس جاودانی و میمانی. سایهات هنوز گسترده است، به گستردگی گیتی. به احترام آمدنت، دیروز خواستم، بسرایم. نتوانستم، کلامی آهنگین بگویم. این روزها خشکیدهام و باز باید تر شوم. باید بازهم، آب را در ابتدای ِ ابر، ببینم. شاید هم دگرگونی آن دو حرف را در با. که ابتدای باران نیز، هست. اگر احساسم بارید و بارانی شدم. آنگاه، باران را بار ِ آن ابر، خواهم پنداشت. شاید، باز ببینم، آن زیبائی و مشتاقی را، که در سینهات ذخیره کرده بودی. تا از کلمهی باران، معلومم شود، که از بالا به پائین چکیده بودی. تا آمدنت را تداعی، و خود را آبیاری کنم. با واژههای آهنگین، برای آن نازنین، که بامداد بود. آبیاری کرد واژههای این دیار را. آبیاری، کمک به وسیلهی آب است، و یاری میدهد تا دانهها، هرجا و اینجا نیز، بشکفند و جوانه زنند. آبادی و آبادان شوند. تا آب و بادی باشد، یا آب باشد و دان، دانه. البته که دیدهایم، خندههایت را، رقص و پایکوبی واژههایت را، در کوچه. در شعرها و نگاشتههایت نیز که سپید و رنگی، به لبهای نازنین هر دوست، بارانی از شوق و آبادانی بار میآورد. فکر کردم، باریدن هم، بر زمین گذاشتن بار ِ ابرهای ِ باران زاست. خواهی گفت، این سخنها چیست؟ اما امرداد، نام ششمین و به عبارتی هفتمین، و آخرین امشاسپندان است. این نام در اوستا بخصوص در سرودها، صفتی است برای اهورامزدا، مظهر زوالناپذیری و پایندگی پروردگار. اما در جهان خاکی نیز، سرپرستی گیاه و رستنی با وی است. برای همین با الف و ب کلنجار رفتم همان که ابتدای «ا.بامداد». نام را خود برگزیده بود، که نیز شش و هفت حرف دارد. در این نام برگزیده، مداد هم، نقشی به سزا دارد، جا انداخته بودم، مرا ببخشید. گفتم: اگر جملات زیاد شوند، خوانشگر را حوصله سر میرود. آنگاه در ِ کتری ِ جوش، باید برداشت، تا بخار، از ذهنها بیرون رود. آبی ِ آب بماند و سکون. ساکن چون همان مداد آنگاه که، پر پروازش با او همراه و همراز نبودهاست. آن نامی نامیرا، خود را «الف. بامداد» نامید. پس آب را، در ابتدای نام ِ گوارایش درست دیدهام. مداد را نیز، که چون سنجاقکی، با چهاربال همیشه میپرّد. لابد، آن بزرگوار نیز، با چهار انگشت دست راست، مداد پرواز میداد، روی ِ جویبار ِ واژههای ِ آبی، گیتی را وارسی میکرد، تا تصویر واژهها و نقاشیهایش، در کائنات نیز بروید، و عـِطر ِ نفس ِ گرمش، در مشام فرشتگان عرش، ببوید. چه زیباست که سالروز میلادش، فیروزهی آسمان، نگین خود، به تماشای همهگان گذاشته است. عهد میبندم اگر باران بارید و نگین کبود پوشانید. زیر باران روم. دشت را بینم، همیشه چون بهشت، چشم مرداد آمد، این رویا به کشت.
احمد شربیانی تاریخ نگارش 02/05/1389 تاریخ انتشار 06/05/1389 تهران
۴ نظر:
متن جالبی است مخصوصا این که این متن را یک فردی نوشته باشد که رشته ی تخصصی او ادبیات نباشد.فارسی به کونه ی مطلوبی می نویسید.
نویسنده شما باشید البته که خواننده حوصله اش سر نخواهد رفت.زیبا نوشتیدو متفاوت.
سلام جناب فارسی، آن دیار میشناسم، دو سال در آن شهر و شهرهای دیگر در سالهای 48 و 49 به خدمت سربازی رسیده ام، ممنون که سرزدید و خواندید.
نگار نازنین سلام، باز هم خوش آمدید و از این که خواندید و نگاشتید صله ای بود برایم، تا بیشتر حوصله کنم.
سلام، نخوانده بودم این متن بامداد را، بسیار پسندیدم، دوست همیشگی من
ارسال یک نظر