۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

رویای بعد از نیمروز

رفتم خانه. ساعت حدود سه بود. نهاری مختصر خوردم و برای مطالعه دراز کشیدم. خوابم برد. خوابی دیدم: دیدم در یکی از شهرهای ایتالیا هستیم شاید. با دوچرخه­ای. بچه­هایم کوچکتر از سن امروزشان بودند و پشت سرم سوار دوچرخه. در اطراف ساختمان ها، مثل شهر ونیز، که ونیز نبود البته، همه جا استخر آب بود. مرتبط و پیوسته با دیگر استخرها. میدان­هائی وسیع با کوچه­هائی درخور. با دوچرخه روی آب در حالی که بچه­ها پشت سرم سوار بودند، دوچرخه سواری می­کردیم. در استخر آب و روی آب. پاهایمان توی آب بود تا کمر. البته استخر عمیق بود ولی موجی نداشت.

بچه­ها پرسیدند: آیا در حالت مواج و طوفانی هم می­توانی برانی؟

دوچرخه سواری خیلی لذت بخش بود. با حرف بچه­ها، در آب موج­هائی پیدا شد. با لذتی وصف­ناپذیر، روی موجها، مخصوصا برای ایجاد هیجان بیشتربرای بچه­ها، دوچرخه را هدایت می­کردم. آن­ها یکسر می­خندیدند، لذت وجودشان را پر کرده بود. ناگهان همگی خود را، در یک مکان جادوئی، کاخی زیبا و در خانه­ی دوستی دیدیم.

همسر مهربانی داشت. ما به هر گوشه­ی خانه که می­رفتیم، دیدنی­ها و زیبائی­ها بیشتر می­شد. میزبان، دائم از ما پذیرائی می­کرد. میزبانی مهربان و بی­نهایت دوست داشتنی بود. قبل از دوچرخه سواری هم، در خانه­ی استادی بودیم که ایشان هم برایم دوستی بود ناشناخته. ولی او، ما و مخصوصا مرا می­شناخت. آنجا هم میهمان بودیم. سرشار از لذت.

زمانی که با بچه­ها می­خواستیم از خانه­ی آخرین خداحافظی کنیم. معلوم شد. برای ورود به آن قسمت از شهر یا کاخ یا خانه. قبلا کفش­ها را در آورده­ایم و آن­ها را در جائی دورتر گذاشته. خانم خانه برای طی مسیر ما تا محل کفش­ها، کفش­هائی مخصوص گشت و گذار داخل شهرک، بیرون ِ خانه، برایمان گذاشته بود، که شبیه کفش­های خود ما بودند. او توضیح داد: می­توانستم بگویم کفش­های خودتان بیاید. نخواستم. پیش خود گفتم اینجوری راحت­تر هستید.

آن­ها برای بدرقه­ی ما راه افتادند. بیرون و در محوطه، استادی را دیدیم، که قبلا خانه­ی ایشان نیز بودیم به میهمانی. در گذر از کنار ما با من دست داد. به راهم ادامه دادم. تا پنج و یا شش متر یا بیشتر، دستش را از دست من در نیاورد. دستش همچنان کش می­آمد. بالاخره با لبخندی که نشان از مهر بی­نهایتش به من بود. رویش را برگرداند.

بیرون شهرک یا کاخ، مانند دشت­های برنج و شالی ِ درو شده، به زیبائی بازسازی شده بود. رنگ­های زرد و رگه­هائی از رنگ سبز به جای خاک، آسفالت یا چمن. زیبائی معماری بیرون، در تصور نمی­گنجید. آن­ چنان پیچ­ها و برش­ها و دالبرهائی که جائی ندیده­ام. زیبائی نماهای ساختمان­ها نیز از بیرون، از حد تصور و توصیف آدمی خارج. مانند تابلوهای نقاشی.

من پرسیدم از خانم خانه، اگر کسی سویتی یا آپارتمانی بخواهد اینجا بخرد در این شهر؟

آن ها گفتند: هر دو باهم؟ سپس اضافه کردند، اینجا هتلی هم دارد. یک ماه اقامت شش میلیون تومان.

حدس زدم قیمت­ها چه جوریست.

گفتم: بچه­ها، اگر به من اجازه دهید، هر چه داریم می­فروشیم و اینجا جای کوچکی می­خریم. من ساکن می­شوم و شما نیز هر وقت آمدید، جائی دارید. آن­ها سر به شانه­ی من گذاشتند و راضی نبودند. خارج از شهرک یا کاخ دوستانم، شهر دیگری بود. زیبائیش از حد تصور آدمی فراتر. قابل توصیف نیست. همه جا از تمیزی برق می­زد. آسمان خراش­هائی با معماری جادوئی و غیرقابل توصیف.

یادم آمد زمانی که ما در قصر بازی می­کردیم، من جداگانه هم وجود داشتم. آنجا برای سرگرمی، با آرزو کردن، با هر کسی که می­خواستیم، بدوبدو می­کردیم. پلکان­هائی بود که می­توانستم فقط من از آنها بالا و پائین بروم. از دست تعقیب کنندگان در بروم. کسانی که می­خواستند، از ما یا از دیگران عکس بگیرند. وقتی کلید عکس گرفتن را عکاس می­زد. چیزی از آسمان تو دستانش می­افتاد. کسی که عکسش را گرفته بودند. اگر می­خواست عکس به همان صورتی که او می­خواست چاپ شده در دست عکاس ظاهر می­شد. برای مثال وقتی من در طبقه­ی بالا بودم. از من هم عکسی برای روزنامه یا نمی­دانم چه کاری گرفتند. بدون درخواست از خودم یا موافقتم، عکسی که در دست عکاس افتاد، باز نشد. سپس هم محو شد. کسانی که می­خواستند، دیگری صحبت آن­ها نشنود. با اشاره­ی دست، نوری می­فرستادند. دیگر صدای آن­ها، به گوش دیگران نمی­رسید. گاهی در خواب بهشت را دیده­ام. البته نه قسمت مسکونی­اش را. آنجائی که اجدادمان، حضرات آدم و حوا بوده­اند. صحنه­ی آمدن مار را. بین درختان. مکالمه­اش به جده­ی ما یا همان داستان وسوسه­ی حوا. سپس خوردن سیبی و پشیمانی آدم و عصبانیت فرشتگان حق. البته احترام آمیز. اینجا شباهتی به آن بهشت که پر از درخت بود نداشت. این جا شهری بود در ایتالیا، اصلا فکر می­کنم بهشت نبود. توصیفش کردم تا تعبیر کنید.
احمد شربیانی 11/03/1387 تهران

۲ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
vajihe گفت...

سلام استاد
ظهر حضرتعالی بخیر
در مورد رویای بعد از نیمروز شما فکر کردم. انگار دنیای آینده رو در رویا دیده اید. نمی دونم. سفری در زمان. یه همچی چیزی. خوب شد که اونجا نموندید. ممکن بود در اون صورت زمان ما حضورتون رو از دست می داد.