این بار برای دیدنِ رویِ نگارم بهارست، که از پنجرههای سحرگاه مینگرم. نمایشگاهِ آسمان پهناور است و دریایش بیکران. نسیم وسوسه میشود تا از لایِ درز پنجره، خنکایش از دلم بگذراند. کاش بتوانم چشمِ خویش، از دیدگاهِ رو به جنوبِ پنچرهام، به آن سویِ جزیرهیِ عاشقانِ در شرق برگردانم، تا، آمدنش شادباش بگویم. انگار میکنم آمده، بهتر که شما هم چشم به راهِ بهار باشید. نگذرید، بگذارید این بار نیز، گلغنچهها، از گونهیِ رو به خورشید و شادمانِ حضرتِ شرق به رُویند، و سپس به سویِ آن غروبِ دلانگیز نیز بیایند. بگذارید بازهم، تپهای از شرق، داستانِ آن هزارویک پردهیِ رنگین از زندگیِ خویش، در گوشِ تپهیِ غربِ همجوارش، پچپچ را زمزمه کند، تا همهی درّهها، سراپا گوش شوند، و گوشوارههایِ الماسنگینِ ستارهنشان از قندیلها بچکانند و جاری شدم، شدی، شد، جار بزنند. امسال نیز، تا «آمد نوبهار»، دیدگانِ بیدارتان، رو به آغوشِ آسمان نگاهدارید، تا آسمانیان به غرفههایِ درخشانِ دلتان بنگرند. آنگاه، اگر خواستید، با بهار همگام، بگذارید پاهایِ خجستهتان، بازهم از گوشه کنارِ دیارِ دوستی، دیدار در نوبهار کند. اگر نشد و پاها خسته بود، آنگاه سفرهیِ خیالانگیز بگسترید، دلدشتهایِ بیریاتان را با انگشتانِ خیالِ مهربانتان بیارائید، تا بازهم نسیمِ شرق بوزد، و جامههایِ عطرآگینتان را بوسه باران کند. تا آنگاه که با بادِ غرب همسفر گشت و نسیم، برگشت، دوستدارانتان، طعمِ نفسهایِ سحرگاهی و شامگاهیتان را، بنوشند و بنوشم.
میخواهم، سرودِ هوسبارِ هلو و میوههایِ آبدار و گلها را، در مرزِ بهار و تابستان بسرایم. جوانههایِ نازک را، که زیبایی پیشِ خورشید نمایان میکنند، تا عشق، در رگهایِ تپندهایِ روان، و شکوفهها، برگِردِ ابروانِ بامداد آویزان شوند و گونهیِ تابناکِ شامگاهِ آزرمگین بیآرایند. تا خوشهساز نیز سرودی سر دهد و ابرهایِ سبک بال، بر گردِ سرش، شبنمِ گل، بیفشانند.
دست میگشایم تا هرسال و امسال نیز همچون بگذشتهها، خیالم بال بیاراید و نیرو بگیرد و شادمان، تابستان پیش رو را نیز، از درّههای کشورم بگذراند. اسبهایِ سرکش پاهایم را راهوار خواهم کرد، در خیالم، رو به آن سربالائیهایِ جادوئی خواهم تاخت. بگذار گرمایِ سینهام در این رویا، با هر بازدم، خنکِای کوهسارِ غمگینِ کشورم را آتش زند. مینگارم: ای تابستان تو بتاب هر تابستان بر این بستان. سراپردهیِ رنگین، در گذرگاههایِ سرزمینم برافراز، و در زیرِ درختانِ آلوچه و باغهایِ اقاقیایِ آرزو، همچون بگذشتهها که میآرمیدی، بخواب، در زیرِ انبوهترین سایهسارِ نور در خیال. چه بسیار که روایتِ عشق و دلدادهگی، از پشتِ بامهامان بشنیدهای، بازهم بشنو. یاد آمدم آن روزها، که مهرشیدت سوار بر گردونهیِ خویش، ژرفایِ شرقِ آسمان پیمود و به نیمروز، تا به این زمینِ آریا خیره گشت و مردمان را که دید، ایستاد، تا آسمان جامه از آبیِ فیروزهنگین بپوشد، تا آنگاه مردمانم را بار دهد و یکان یکان را درود و سلام گوید. همانگاه شاید بوده باشد که مهر، هم چهرههایِ گلگونِ ما دیده، هم حریرِ اندام و گیسوانِ بالندهیِ سیاهِ دختران را شادمانه و یواشکی نگریسته به مهر. ای تابستان، در کنارِ چشمهساران و آن درّههایِ پوشیده از سبزه، بار دیگر نیز کاش به یاران و دوستانم فرصت دهید، تا دورِهم بنشینند و بنشینیم و آواز «با ما بنشین» را بار دیگر بشنویم و همآوا باهم بخوانیم. آنگاه قول میدهم که اگر شد، در پردههایِ خیال یا در کنارهی آن رودِ زلال، بار دیگر جامه از تن برکنم و بگسترم بر رویِ سنگها، و به سویِ پاکیِ آبِ چشمهها، به شتاب روان شوم. درّههای ما، تابستانها را برای همین کارهاست که سرفراز میدانند، و برای همینهاست که دوست میدارند. خنیاگران، این نتها بر تارهایِ نقرهگونِ سازِ خودساخته بنواختهاند، و مینوازند هنوز، آنها که از تبارِ خیال بلند آوازهاند.
پادشاهِ فصلها پائیز نیز امسال، شادکامیاش را همچنان که مینشست خواهد بنشست، و آوایِ رنگینِ خویش سر خواهد داد. در پائیزمان هماره از میوه پرباریم و از خونِ انگور رنگین. از دیاران ما که بگذرید، از سایهبانها سرسری مگذرید. دمی، در زیرِ سقفِ سایه بنشینید. آنجاست که در خیالم، شاید بتوانید شادی را دمی بیاسایید و شادان بیارمید. آنجاست که باید آوایِ دلکش را با نفس کشیدن همنوا کنید، و همگام با گامِ خوشههایِ برگزیدهیِ سال، پای به شادمانی بکوبید.
برخاستید سبک، خویش بیاراستید، از فرازِ تپههایِ فلات بگذشتید یا بر هوا پریدید، و از چشمانداز ناپدید شدید. تنها، بارِ زرّینِ خاطرهای شیرینعسل را که میخندیدید بر هر حرف و سخن، بر جایِ بارِ جویبار بگذاشتید. آدرس ای.میل آن سر دنیا را بدهید، تا ازین سرای شرقی که درگذشتم، قبل از سر زدن به ستارههایِ چشمکزن، سراغِِ «این.باکس» بهار و تابستان و پائیزِ آن دیار بگیرم و به زمستان نیز بگویم: ای زمستان، دمی دروازههایِ ستبر فروبند، مردمان سردشان شده، بامها را ملرزان، ستونهایِ خانه را. گردهها را بیش ازین که هست خم مکن، به نهیبِ گردونهیِ سرداب آهنین. اما، انگار سخنانم نمیشنود. با کولاکاش تنهاست. یا در کنارهی دریای تابستان، آنسوی رود آرمیده یا دهن دره میکند. زمستان اگر بازهم سنگین براند آراسته به زنجیرهایِ چرخ. مرغ طوفان اگر زنجیر بگسلد و میلهیِ پولاد بپوشد و بازهم عصایِ فرمارواییِ خویش، بر سرِ جهان تاب دهد، دیگر یارایِ آن نخواهم داشت تا دیده بالا کنم و ببینم، که آن هیولایِ هولناک، پوست تنم را چگونه از استخوانهایم بر دارِ درختی بیاویخته. نخواهم دید ...، چگونه بهاران افسونگر میآید و زمستان واپس مینشیند. نوروز به شادی.
با ارادت همان دوستی قدیم. ا. شربیانی نوروز نودویک - تهران