هرچه به سایههای خاکستری نزدیکتر میشوم، به عطر گلها، رنگ بوتهها و احساس درختها، بیشتر دل میبندم. گاه باور میکنم با شمیم دلانگیز آنهاست که هنوز زندهام. چلچلهها، همان پرستوها را که چادر سیاه و کبود میپوشند خواهران خویش میدانم. بادخورکها را، میگویم. همانها که در کشور ما چندین نام قشنگتر از قشنگ دارند. هرچند به سنگ پشت هم چلچله میگویند، اما شاید مراد از نام امروزین چلچله، همان رنگ گل باقالی باشد. کبود و سیاه، یا کبود و سپید. شاید هم بوالهوسی مردانه باشد و همان چلچلی، نمیدانم.
پرستو را در سیستان، به بیان سکزیهای آن استان، پلپلاسی مینامند. نماد فره زرتشتی، و پرندهای قدیس است در میان آن مردمان. در باور آنها، نوروز با «پلپلاسی» های زیباست که از راه میرسد، به همراه «بیبیهور» یا همان بیبینوروز. در گنجینۀ ادب پارسایان (پارسیها) پرستوک و پرستک نیز نگاشتهاند. عرب آنها را خطاف: «سیار، رباینده، دزد، سارق، چنگال، چنگک، شیطان، یا روشنی ناپاینده زودگذر» و گاه ابابیل: «دستههای مرغان پراکنده» مینامد. در لغت شهر دهخدا: «فرشتو، فرشتوک، فراشترو، فراشتروک، فراشتک و فراستوک را حضرت استاد، با پرستو جایگزین کرده است. در همان مخزن لغت: پلستک، پیلوایه، حاجیحاجی، پالوانه، پالوایه نیز همان چلچله است. بادخورک هم از این دسته هست: «پرندههایی تیز پرواز که به رنگهای خاکستری، زعفرانی و حنایی هستند. از گنجشک کمی بزرگترند همچون پرستو». فرستو، فرستوک، بالوایه و بهار هم به ایشان میگویند. به گمانم زازال: «مرغی پاچه کوتاه که چون بر زمین نشیند گویا نتواند برخاست» نیز، هموست. چلچله، فرتوک، بلوایه، دُمسنجه: «دم جنبانک»، دُمسیجه: «پرندهای که چون بر زمین نشیند پر بر زمین زند» نیز همان پرستوست. بلسک: «با آنکه به معنی نوعی آهن است برای در آوردن نان از تنور، پرستو را نیز گویند، شاید چون سرش شبیه همان سیخ آهن است». از گونههای دیگر این تیز پر، نام «داپرزه» نیز در فرهنگها آمده است. اگر از ترکی چیزکی یادم مانده باشد: «دالبوز» به گویش آذری یعنی پشت کبود. دال پوز، دال بوزه، دال پُوزه، نیز از نامهای دیگر پرستو میباشد، در زبان اقوام ایران، و خواهد بود. در گویش کرمانی، «اسپریچو» نیز همان پرستوست، گویا با «اسپرو» یا همان گنجشک به زبان انگلیسی، هم ریشه باشد. در دزفول، به آنها شوپلیشک یا شوپلشک نیز گویند، میگویند و بگویند. نام علمیاش به لاتین، «آ.پوس آ.پوس» است. در لاتین «آ» علامت نفی است و «پوس» به معنی پا، یعنی بدون پا.
پرستوها تیز پروازند، و جایگاهی دایره شکل در آسمان را، مدام دور میزنند. هرچه خواستم بهانۀ کارشان دریابم، نشد، قدم به قامت برهانش نرسید. شاید آنجا که رهسپار شدم و رفتم، از خودشان باز بپرسم. بپرسم: آن همه تلاش، آیا برای تدارک و آغاز مهاجرت است؟ یا پر و بال خود گرم میکنند. برای سرگرمی بینندگانشان است و نگرانِ نگرندگانِ نمایشِ خویشاند آیا؟ میاندیشم: شاید، نازنینی روی زمین دارند، که میخواهند هنر خویش، به پیشگاهِ مردمکِ ایشان بکشانند. شاید هم میخواهند نگاهشان کنم. تا، نسیمی خنک درون دلم بوزد، که هماره میوزد. با دیدنشان، ذهنم، خالی از اغیار است همواره. آرامش، همراه رامش و سکون با تماشای آن نمایش بشکوه، مرا میرباید. انگار کنید که نیستم و هستم. شاید سخنی برای گفتن دارند.
پرستوها، همان پرندههای مهاجر و کوچک، که به رعنائی در پرواز شهرهاند را میگویم، حواستان که هست. پرهاشان بیشتر سیاه است یا کبود براق. بالهای باریک دارند، و گاه دُم دوشاخ و پایِ خوشتراش و باریک. پاهایِ بسیار کوچکی که انگار آنها را ندارند، همان «آ.پوس». نوکشان قرمز است و کوتاه، و دهانشان گشاد. میتوانند حشرات را هنگام پرواز نیز شکار کنند.
پرستوها، سالانه هفدههزار کیلومتر پرواز میکنند. از قارهای به قارهی دیگر کوچ میکنند. رکورددار سرعت، در بینِ پرندگانِ مهاجر هستند. نوشتهاند: «چهارهزار کیلومتر راه را، در بیستوچهار ساعت میپیمایند». میانگین، با سرعت یکصدوهفتاد کیلومتر در ساعت. در گذشتهها، سرخپوستان قارهی آمریکا، کدوحلوایی را به شاخهای میآویختند، تا پرستوها، هستهها و مغز کدو را بخورند، و درون آن، برای جفت و خویش لانه بسازند.
جهتیابی پرستوها، از رویِ گردشِ ارابهی خورشید است. آنها اندازهی دگرگونی و جابجایی گهوارهی آفتاب را هم میسنجند. در آخرین روزهای اسفند به دشتها و ایرانشهر ما میرسند. در نیمهی نخستین، از فروردین ماهِ سالِ یکهزار و سیصد و هفتاد بود، که آنها را در آسمان مکه دیدم. دور خانۀ کعبه طواف میکردند. در اکباتان نیز دیدهام هر سال، با همان جیغ و قیل و قال و پروازِ ظریف. شمایان نیز دیدهاید لابد. به آسمان رنگ پریدهی غروب که رو به کبودی رود، نگاه که کنید، چشمتان را که تنگتر بنمایید، میبینید پرستوهایم را، که دسته دسته، دارند آن بالا پرواز میکنند. با آرایشِ همان هفت، یا هشت مانند. گاهی نیز، همچون دو رشته مو، که تابشان داده، بافته باشید. بیشتر باهمدیگر هستند. گاهی یکیشان تنها شیرجهای میزند، و میآید پایینتر، خیلی نزدیک. تا، پرهایِ سفیدِ زیر سینهاش، نمایانتر به دیدهی مشتاقم بنشیند. گاه نمیتوانم درست دید. چابک هستند، تا بخواهید با چشم شکارشان کنید، جیغ زده اوج میگیرند. باید چشم بگردانید و نگاهتان را به پرواز بدوزید در آن بالا. بادخورکها بالاتر از پرستوها میپرند. ریزترند، و اوج پروازشان بیشتر. از پشت بامهای اکباتان که نگاه میکردم، دهانشان انگار باز بود. همچون نهنگهای شناور در آب، که آب میبلعند. آنها نیز هوا را مینوشند. در آن غروب که تماشا کردم، آسمان زرد بود و سرخ و ارغوانی، با لکههای سیاه. گاه از هم دور میشدند و زمانی به هم نزدیک بودند. سمج پر میزدند. با همان آرایش هفت یا هشت که گفتم. خط سیر منحنی ناگهان پیچ میخورد، و یکی از آن شهسوارانِ آسمانی سرازیر میشد به پایین، و از جلویِ چشمانم میگذشت. یکیشان به قدری نزدیکم شد، که دست بلند کردم تا لمساش کنم. قلبم تندتر میزد انگار، هیجان مرا زده بود. پاهایش را هم دیدم آنگاه که یکیشان، درست از کنار گونهام بگذشت. هوای خنک را، از زیرِ بالهایش به گونهام مالید. چشمهایِ براقِ سیاه و پاهایش را دیدم. خندیدم. همچون دیوانهها. کسی آنجا پیشم نبود، لابد به خود بود که گفتم: «ببینید با چه سرعتی شیرجه میزند، ممکن است به مانعی بر بخورد». تنها یک آن، اگر تعادلش را از دست میداد چنان میشد که میاندیشیدم. یادم آمد، که مهرِ گیتیفروز برای ماها نیست که از افق سر میزند، عاشقِ پروازِ همین چلچلهها، فرشتوکها و پرستوهاست. نسیم نیز آمده بود تا بادخورکها هم چیزی برای نوشیدن شهدش داشته باشند. انسانها، چگونه است که خود را بزرگوار و شریف میپندارند.
رودخانهها را که در خیالم میگسترم، از آب شدن آن دانههای منتظم برف سپید، که از ابر به بارگاه زمین آمده و نشسته یا شاید روزی روزگاری در آینده بیاید تا بنشیند.
باز هم اما حسرت روزگار دیرین است که دلم را میآکند. در این زمستان هی با خود گفتم: نبارید که نبارید. کاش ببارد و البته که میبارد. نگرانش نباشید. پس از آمدن سرما و برف است که روشنایی سپیده بر تیرگی و تابوت شب چیره میشود. مهر میپاشد به گیتی دوباره. تا چلچلههایم راه خویش باز یابند، سحرگاهی که خورشید، افق را زیر فروغ خویش بگیرد و از هر قطره شبنم، الماسی بتراشد، تا بر نگینِ شاخسارِ بیچیزِ درختانِ خواستنی بنشاند، و آنگاه که از هر درختی که آشیان پرندهای، به شاخسار دارد، نوای موسیقیِ جانِ جهان جاری شود، و سِحر سَحَر از هر گل، مجمر و عطردانی بسازد. آنجا خواهم بود در آن کارگاه آسمانی. خواهم نگریست، و خواهم بوئید، نسیم شیرینی را، که همچون لبان دلدار، پیشانیام را نوازش خواهد داد. هماره، روح و جانم با شعلههای جانبخش و از نوازش قاصدکهاست، که گرم میشود و خواهد شد، و هیجان و خلجان و سرور، به شگفتی، مرا از خودم خواهد ربود. شاید این نیز یک رویا باشد و خیال، اما، کاش هرگزی آنقدر حقیر و فقیر نباشم، که خیال را حقیقت بپندارم. خیال برایم از حقیقت باارزشتر است، هرچند گفتهاند: حقیقت فقرا را عزیزتر میدارد، و چهرهی خویش را بدیشان بیش از توانگران مینمایاند.
نگارش ا. شربیانی 1390/10/22 تهران