گاه از خود میپرسم چرا نمینویسی؟ در پاسخ به یاد میسپارم آوازی را که باد بالای ِ سرم، و در میان ِ برگها میخواند، اما هرگز برگردان ِ آن، به واژههای آشنای ِ دیگران در توانم نبود، تا بنگارم و بگذرم. مگر دریا زمزمههایی را که با سواحل ِ خود میکند، هرگز توانست بنویسد؟
با خود میگویم: آنچه به نگارش آید، نه زیباست، اندیشه را توان ِ وصف ِ رویا و خیال نیست. باورم هست، که آسمانیترین عواطف ِ دل، هیچ از دل بیرون نمیروند. آن چه احساس میکنم و میکنیم. گویشی که از آن حس به ذهن ِ قلم جاری میکنم و میکنیم، متفاوت است. انگار کن تفاوت ِ بین ِ سادگی ِ حروف ِ الفبا را، با رازوارههای ِ درون ِ روح ِ انسان. میخواهم بگویم: با این الفبا نمیشود روح را نبشت، باید که این بهشت را به هـِشت.
نمیدانم، شاید باید از شاهدی باز پرسم. آیا میتوان آهنگی را که کهکشانها مینوازند و نواختهاند، تنها با یک نت، یا حتی با یک نی، به نوازش درآورد؟ چگونه میتوان میخکی سرخ را ستود، آنگاه که چون قطرهای خون، بر کفن ِ سپید ِ کوه نشسته است، و ابر و باد و باران را نیایش میکند؟ آیا دشوار نیست بنگاریم نامهای برای دوست، و خیال و برداشت خود، از او به او بگوئیم؟
انگار میکنم برای همگان دشوارست. هر آن زمان که خواستهام بنگارم، گسترهء اندیشهام را توان گنجایش ِ ستودن ِ دوست نبود و نیست. حتی رنگینه نامها و آواها هم در جان ِ ذهنم نمیگنجند، چه رسد به یاد ِ دوست. خیال این که چه بزرگوارانند و توانا و دانا.
برای ِ دیدن ِ یاد ِ آنها، باید آبی ِ دریاها را، در جنگلهای ِ سبز و انبوه برویانم. باید الفبای ِ تازهای برای ِ نگاشتن ِ احساس ِ خویش، اختراع کنم. باید دفترها را به گلبرگهای ِ رنگین بیارایم، تا نگارش ِ نام و یاد ِِ آن نازنینان را شایسته باشد. باید دستور ِ زبان ِ گنجشکها را کشف کنم و خوب یاد بگیرم، تا بیریا جیکجیک کنان همه چیز را به برگها و شاخهها بگویم، تا باد به زبان ِ ریشهها برگرداند. یا، دستکم در سکوت به پرواز بیندیشم و در خیال، آمیزش ِ باد و بال را ببینم. اگر توانستم بود بنگارم، باید نامهام بر گلبرگهای ِ آبی بیارمد، و اگر پاکتی برای ِ پوشاندن ِ تن ِ واژهها لازم آمد، رنگش از فیروزه باید، خیس از اشکهای ِ شور به رنگ ِ مروارید پنهان.
نمیدانم چگونه میشود ماه را نوشت. ستارهها را شاید بتوان نقش زد، بر بوم، بر دار ِ قالی. سرود را توان ِ خواندنش هست اما نتوان نوشت. کوه و دشت را، آن گاه که برف ِ زمستان پوشانده، میشود دید، در سپیدی کاغذ نیز شاید خیالی خالی بیارمد. اما به تابستان، بهار یا پائیز چگونه میتوان آن همه رنگ را نوشت. بال ِ پرندگان و ابرهای ِ گسترده را نیز. ابرهایی را میگویم که انگار هر روز به مدرسه میروند.
نام و نشان جزیرهها را روی نقشهها میتوان نگاشت. اما بغبغوی ِ کبوتر ِ دلم را، حتی در خیال ِ ژندهام نیز نمیتوانم آویخت. واژههایم نمیتوانند و نتوانستند بر ارابههای ِ باد فرمان برانند، تا خواستهام باد را ستایش کنم، مدهوش گشتهام. نمیتوانم حتی در ستودن ِ نسیم نیز واژهها را به صف کنم و به رکوع و سجود وادارشان کنم.
شنیدهام، کسانی چون بر توسنی نشستهاند، به یاد ِ باد آن را جهاندهاند. آنها گذر از پرچین ِ باغی را، جهش از دیوار ِ کوتاه قدی را، یا پرش از جوی ِ آبی را، با گذر ِ گردونهء باد از پنج قارهء جهان، برابر نشاندهاند. بگذار دلخوش باشند و بنشانند، با باران چه میکنند؟
اینها که نوشتم پیشکش، شاید اگر شما بدادم برسید، بتوانم باز هم آفتابگردانی بنویسم، که روی یکی از گلبرگهایش یک نقطهء آبی ِآبی نشسته باشد. شاید بتوانم صدفهای دریایی را برایتان بنویسم، مرواریدها را، آن زیبایی را، که با گردی ِ خویش کف ِ دست را قلقلک میدهند.
این و آن همه شاعر و نگارندهء توانا کوشیدهاند. به چه میزان موفق بودهاند تا عشق را معنی کنند؟ دستمالهای بدرقه را میگویم.
آیینههای رویایی را
کشتیهای ِ آفریدهء انسانها را
نشانی ِ ماهیهای ِ قرمز را
گنجهای ِ عاج را
گیسوان را که باد شانه کرده است، آنگاه که نسیم از درازی ِ گیسوی ِ سیاه نالیده که حیف، عمر کوتاه و گیسوی ِ سیاه ِ تو دراز
چشم ِ خرگوش ِ در انتظار
کرک ِ هلو و حس ِ چشیدن ِ دست
بوی ِ گردنآویز ِ یاسمن.
با خود میگویم: آنچه به نگارش آید، نه زیباست، اندیشه را توان ِ وصف ِ رویا و خیال نیست. باورم هست، که آسمانیترین عواطف ِ دل، هیچ از دل بیرون نمیروند. آن چه احساس میکنم و میکنیم. گویشی که از آن حس به ذهن ِ قلم جاری میکنم و میکنیم، متفاوت است. انگار کن تفاوت ِ بین ِ سادگی ِ حروف ِ الفبا را، با رازوارههای ِ درون ِ روح ِ انسان. میخواهم بگویم: با این الفبا نمیشود روح را نبشت، باید که این بهشت را به هـِشت.
نمیدانم، شاید باید از شاهدی باز پرسم. آیا میتوان آهنگی را که کهکشانها مینوازند و نواختهاند، تنها با یک نت، یا حتی با یک نی، به نوازش درآورد؟ چگونه میتوان میخکی سرخ را ستود، آنگاه که چون قطرهای خون، بر کفن ِ سپید ِ کوه نشسته است، و ابر و باد و باران را نیایش میکند؟ آیا دشوار نیست بنگاریم نامهای برای دوست، و خیال و برداشت خود، از او به او بگوئیم؟
انگار میکنم برای همگان دشوارست. هر آن زمان که خواستهام بنگارم، گسترهء اندیشهام را توان گنجایش ِ ستودن ِ دوست نبود و نیست. حتی رنگینه نامها و آواها هم در جان ِ ذهنم نمیگنجند، چه رسد به یاد ِ دوست. خیال این که چه بزرگوارانند و توانا و دانا.
برای ِ دیدن ِ یاد ِ آنها، باید آبی ِ دریاها را، در جنگلهای ِ سبز و انبوه برویانم. باید الفبای ِ تازهای برای ِ نگاشتن ِ احساس ِ خویش، اختراع کنم. باید دفترها را به گلبرگهای ِ رنگین بیارایم، تا نگارش ِ نام و یاد ِِ آن نازنینان را شایسته باشد. باید دستور ِ زبان ِ گنجشکها را کشف کنم و خوب یاد بگیرم، تا بیریا جیکجیک کنان همه چیز را به برگها و شاخهها بگویم، تا باد به زبان ِ ریشهها برگرداند. یا، دستکم در سکوت به پرواز بیندیشم و در خیال، آمیزش ِ باد و بال را ببینم. اگر توانستم بود بنگارم، باید نامهام بر گلبرگهای ِ آبی بیارمد، و اگر پاکتی برای ِ پوشاندن ِ تن ِ واژهها لازم آمد، رنگش از فیروزه باید، خیس از اشکهای ِ شور به رنگ ِ مروارید پنهان.
نمیدانم چگونه میشود ماه را نوشت. ستارهها را شاید بتوان نقش زد، بر بوم، بر دار ِ قالی. سرود را توان ِ خواندنش هست اما نتوان نوشت. کوه و دشت را، آن گاه که برف ِ زمستان پوشانده، میشود دید، در سپیدی کاغذ نیز شاید خیالی خالی بیارمد. اما به تابستان، بهار یا پائیز چگونه میتوان آن همه رنگ را نوشت. بال ِ پرندگان و ابرهای ِ گسترده را نیز. ابرهایی را میگویم که انگار هر روز به مدرسه میروند.
نام و نشان جزیرهها را روی نقشهها میتوان نگاشت. اما بغبغوی ِ کبوتر ِ دلم را، حتی در خیال ِ ژندهام نیز نمیتوانم آویخت. واژههایم نمیتوانند و نتوانستند بر ارابههای ِ باد فرمان برانند، تا خواستهام باد را ستایش کنم، مدهوش گشتهام. نمیتوانم حتی در ستودن ِ نسیم نیز واژهها را به صف کنم و به رکوع و سجود وادارشان کنم.
شنیدهام، کسانی چون بر توسنی نشستهاند، به یاد ِ باد آن را جهاندهاند. آنها گذر از پرچین ِ باغی را، جهش از دیوار ِ کوتاه قدی را، یا پرش از جوی ِ آبی را، با گذر ِ گردونهء باد از پنج قارهء جهان، برابر نشاندهاند. بگذار دلخوش باشند و بنشانند، با باران چه میکنند؟
اینها که نوشتم پیشکش، شاید اگر شما بدادم برسید، بتوانم باز هم آفتابگردانی بنویسم، که روی یکی از گلبرگهایش یک نقطهء آبی ِآبی نشسته باشد. شاید بتوانم صدفهای دریایی را برایتان بنویسم، مرواریدها را، آن زیبایی را، که با گردی ِ خویش کف ِ دست را قلقلک میدهند.
این و آن همه شاعر و نگارندهء توانا کوشیدهاند. به چه میزان موفق بودهاند تا عشق را معنی کنند؟ دستمالهای بدرقه را میگویم.
آیینههای رویایی را
کشتیهای ِ آفریدهء انسانها را
نشانی ِ ماهیهای ِ قرمز را
گنجهای ِ عاج را
گیسوان را که باد شانه کرده است، آنگاه که نسیم از درازی ِ گیسوی ِ سیاه نالیده که حیف، عمر کوتاه و گیسوی ِ سیاه ِ تو دراز
چشم ِ خرگوش ِ در انتظار
کرک ِ هلو و حس ِ چشیدن ِ دست
بوی ِ گردنآویز ِ یاسمن.
ا. شربیانی نگارش و انتشار مورخ: 20/08/1389 از هجرت شمسی - تهران