۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

گردن آویز یاسمن


گاه از خود می­پرسم چرا نمی­نویسی؟ در پاسخ به یاد می­سپارم آوازی را که باد بالای ِ سرم، و در میان ِ برگ­ها می­خواند، اما هرگز برگردان ِ آن، به واژه­های آشنای ِ دیگران در توانم نبود، تا بنگارم و بگذرم. مگر دریا زمزمه­هایی را که با سواحل ِ خود می­کند، هرگز توانست بنویسد؟
با خود می­گویم: آنچه به نگارش آید، نه زیباست، اندیشه را توان ِ وصف ِ رویا و خیال نیست. باورم هست، که آسمانی­ترین عواطف ِ دل، هیچ از دل بیرون نمی­روند. آن چه احساس می­کنم و می­کنیم. گویشی که از آن حس به ذهن ِ قلم جاری می­کنم و می­کنیم، متفاوت است. انگار کن تفاوت ِ بین ِ سادگی ِ حروف ِ الفبا را، با رازواره­های ِ درون ِ روح ِ انسان. می­خواهم بگویم: با این الفبا نمی­شود روح را نبشت، باید که این بهشت را به هـِشت.
نمی­دانم، شاید باید از شاهدی باز پرسم. آیا می­توان آهنگی را که کهکشان­ها می­نوازند و نواخته­اند، تنها با یک نت، یا حتی با یک نی، به نوازش درآورد؟ چگونه می­توان میخکی سرخ را ستود، آنگاه که چون قطره­ای خون، بر کفن ِ سپید ِ کوه نشسته است، و ابر و باد و باران را نیایش می­کند؟ آیا دشوار نیست بنگاریم نامه­ای برای دوست، و خیال و برداشت خود، از او به او بگوئیم؟
انگار می­کنم برای همگان دشوارست. هر آن زمان که خواسته­ام بنگارم، گسترهء اندیشه­ام را توان گنجایش ِ ستودن ِ دوست نبود و نیست. حتی رنگینه نام­ها و آواها هم در جان ِ ذهنم نمی­گنجند، چه رسد به یاد ِ دوست. خیال این که چه بزرگوارانند و توانا و دانا.
برای ِ دیدن ِ یاد ِ آن­ها، باید آبی ِ دریاها را، در جنگل­های ِ سبز و انبوه برویانم. باید الفبای ِ تازه­ای برای ِ نگاشتن ِ احساس ِ خویش، اختراع کنم. باید دفترها را به گلبرگ­های ِ رنگین بیارایم، تا نگارش ِ نام و یاد ِِ آن نازنینان را شایسته باشد. باید دستور ِ زبان ِ گنجشک­ها را کشف کنم و خوب یاد بگیرم، تا بی­ریا جیک­جیک کنان همه چیز را به برگ­ها و شاخه­ها بگویم، تا باد به زبان ِ ریشه­ها برگرداند. یا، دست­کم در سکوت به پرواز بیندیشم و در خیال، آمیزش ِ باد و بال را ببینم. اگر توانستم بود بنگارم، باید نامه­ام بر گل­برگ­های ِ آبی بیارمد، و اگر پاکتی برای ِ پوشاندن ِ تن ِ واژه­ها لازم آمد، رنگش از فیروزه باید، خیس از اشک­های ِ شور به رنگ ِ مروارید پنهان.
نمی­دانم چگونه می­شود ماه را نوشت. ستاره­ها را شاید بتوان نقش زد، بر بوم، بر دار ِ قالی. سرود را توان ِ خواندنش هست اما نتوان نوشت. کوه و دشت را، آن گاه که برف ِ زمستان پوشانده، می­شود دید، در سپیدی کاغذ نیز شاید خیالی خالی بیارمد. اما به تابستان، بهار یا پائیز چگونه می­توان آن همه رنگ را نوشت. بال ِ پرندگان و ابرهای ِ گسترده را نیز. ابرهایی را می­گویم که انگار هر روز به مدرسه می­روند.
نام و نشان جزیره­ها را روی نقشه­ها می­توان نگاشت. اما بغبغوی ِ کبوتر ِ دلم را، حتی در خیال ِ ژنده­ام نیز نمی­توانم آویخت. واژه­هایم نمی­توانند و نتوانستند بر ارابه­های ِ باد فرمان برانند، تا خواسته­ام باد را ستایش کنم، مدهوش گشته­ام. نمی­توانم حتی در ستودن ِ نسیم نیز واژه­ها را به صف کنم و به رکوع و سجود وادارشان کنم.
شنیده­ام، کسانی چون بر توسنی نشسته­اند، به یاد ِ باد آن را جهانده­اند. آن­ها گذر از پرچین ِ باغی را، جهش از دیوار ِ کوتاه قدی را، یا پرش از جوی ِ آبی را، با گذر ِ گردونهء باد از پنج قارهء جهان، برابر نشانده­اند. بگذار دلخوش باشند و بنشانند، با باران چه می­کنند؟
این­ها که نوشتم پیش­کش، شاید اگر شما بدادم برسید، بتوانم باز هم آفتاب­گردانی بنویسم، که روی یکی از گل­برگ­هایش یک نقطهء آبی ِآبی نشسته باشد. شاید بتوانم صدف­های دریایی را برایتان بنویسم، مرواریدها را، آن زیبایی را، که با گردی ِ خویش کف ِ دست را قلقلک می­دهند.
این و آن همه شاعر و نگارندهء توانا کوشیده­اند. به چه میزان موفق بوده­اند تا عشق را معنی کنند؟ دستمال­های بدرقه را می­گویم.
آیینه­های رویایی را
کشتی­های ِ آفریدهء انسان­ها را
نشانی ِ ماهی­های ِ قرمز را
گنج­های ِ عاج را
گیسوان را که باد شانه کرده است، آنگاه که نسیم از درازی ِ گیسوی ِ سیاه نالیده که حیف، عمر کوتاه و گیسوی ِ سیاه ِ تو دراز
چشم ِ خرگوش ِ در انتظار
کرک ِ هلو و حس ِ چشیدن ِ دست
بوی ِ گردن­آویز ِ یاسمن.

ا. شربیانی نگارش و انتشار مورخ: 20/08/1389 از هجرت شمسی - تهران