سلام، جناب باقری فرد، سپاسگزارم که شربیان را در جهان امواج زنده کردید. انگار آرامش و رامش به دیدنم آمده باشد. گویا همان، خیال خام کودکیهاست. چه تصویر زیبائی از «دوی دا» آنجا نشاندهاید، دست مریزاد. دست مردانهات را میفشارم و آرزو میکنم کام دلت شیرین و شیرینتر شود. مربای شیرین آن دیار. بالای تپهای که به «استاد علیاکبر دئیرمانی یا قوشا دئیرمانلار» مشهور بود، چشمهای هست یا بهتر است بگویم بود، بالاتر از «یوخاری باغ» چشمهسار کوچکی است، آنجا همیشه مرا یاد چشمهی مهتاب میاندازد. یاد چهار عنصر تشکیل دهندهی هستی، چهار فصل و شش جهت و پنج حس که نوع ششم آن هم شاید عنایتی باشد به کسی یا کسانی. در هر کدام اگر به دیدهی تحقیق بنگریم، خود راه است و صراط مستقیم مینماید. همه به سوی او، و به او میرسند. به آن زمان ازل، که او اراده کرد، تا به تجلـّی درآید. همان که حضرت حافظ به سبک بی بدلیل خویش، فرمایش فرموده که: در ازل پرتو حسنش ز تجلـّی دم زد، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. شاید نیمهی دوم این بیت را این گونه نیز توانست خواند، که: عشق پیدا شد و آتش، به همه عالم زد. آتش و عشق پیدا شدند و همه جا سر کشیدند، همسان و رقیب هم. در خوانش دوم گویا عشق، همان آدمی باشد و همان سه عنصر، تشکیل دهندهاش. که بی هریک، انسان میپژمُرَد و میمیرد. بگذریم، تفسیرش نمیکنم. آن هستی ازل، که اولین آفریدهء او هست در نظر ما خاکیان سفلی نشین، همان آب است و باد و خاک و آتش. که هر یک از دیگری زاد. ماده و چهار حالت از او، جامد، مایع، گاز و پلاسما. از کوانتوم و ... حرفی نمیزنم. ساده، فقط از چهار آخشیج (عنصر) و چهار موسم (فصل). هرگاه، نام یکی بشنوم، بنگارم یا بخوانم، دیگرگونه میشوم، انگار هریک شربیان خیالم هستند. چهار دیوار هستی. به واژه، قابل نمایش و ترسیم نیستند. با واژه به پندار ره نمیجویند. چرا؟ چون، دیگر واژگان هر زبان و گویشی، از آن چهار، مشتق شدهاند. در طبیعت نیز، انگار سرشت هر چهار، یکجا آرام و قرار نمیگیرند. اما خیال ِ آدمی، پسند ِ دل، کارهای کارستان میکند. راهنمای دیگر برمیگزیند، به جای ِ کلام و واژه، شعر و سخن، قلم مو و رنگ به استخدام خیال درمیآورد و به کار میگمارد. تا نقش زنند، به یاد ِ استاد ِ ازل، که نقش ِ هستی زد و آهنگ ازل سرود. دل، عقل را به سکوت میخواند، بینائی را از او میستاند و با دستار چشمهایش میبندد. کار را به دست با کفایت پندار و خیال، سپس به ذهن میسپارد، تا پردازش کند، تا نقش آن کارگاه ازل از نو، در خیال بیافریند، و سمفونی ِ هستی، برایش بسراید. در مینیاتور، اساتید فن، گویا بهترین آثارشان را، آن گاه آفریدهاند که، کور بودهاند و از آسایش بینائی، محروم. همچو بتهوون، که بهترین سمفونی ِ خویش، آن گاه بیافرید، که شنوائی با او نبود، نمیشنید. آن هنرمندان ِ نوا و نقش، گویا آهنگ و نقش ازل را، بهانه کردهاند، دلها بهانه کرده اند تا آن زیبائی بیافرینند. شنیدهام آنها که با نوا آشنائی دارند، گفتهاند: «وقتی ادبیات از سخن باز ماند، آنگاه موسیقی آغاز میشود». لابد، خیلی هم بد نباشد اگر که این کلام غنیتر شود که: «نقاشی، سکوت ِ عقل و، سمفونی ِ چشمهای ِ خیال است.» این گزیده گوییام را جدی نگیرید، فراموش کنید، به شربیان که بپردازم، مدهوشم، برهان گاه کامل نیست، عشق اسب چموش خویش میراند. خواهید پرسید: نقاشان که نقش خود، مگر از روی ِ مدل و سرمشق نمیکشند و نمیکشیدند؟ آهنگ سازان نیز، مگر ترنم ِ ترانهای را، آهنگ نمیسازند؟ یا برای صحنهای، سازها را به شـِکوه و گلایه، از زلف ِ یار نمیخوانند؟ در جواب باید بگویم، اما مگر جز این است که، نگاه ِ چشم اگر میل به الگو نماید و بنگرد، تا به خیال بسپارد آن خطوط. در لحظه، همان نگاه، به بوم نقاشی، نخواهد توانست، چشم دوخت. وارونهی این خیال نیز گزارهای درست است. گویا همین نماد بسنده باشد، که نگاشتم و خواندی. در خیال میسرایم:
آب، آن روشنی ِ پاک، در آغوش ِ نسیم،
باد، آن روح ِ سحــــرگاه، پراکند، شمیم،
آتش، آن شعله ِ افلاک، برون شد، ز ِ حریم،
خاک، آن کوچهی رندان، به دلی گشت، مقیم.
دوستان میگویند: بر سر ذوق و پسند، جای جدل و جدال نیست. اما، زندگی ِ نگاشته شدهی بشر، بر روی این زمین، سراسر جدال بوده است. آنهم بر سر ناچیزی که، ذوق و پسند. دست کم نگیرید این دو را. ذوق هم وزنه است و هم کفههای ترازو. اما پسند، اندیشه و انتخاب دل ِ داور است. آیا بهتر آن که سبکتر؟ یا سنگینتر؟ گاه سبک بهتر است چون بار گناه، دغل و ناراستی، و زمانی سنگین، آنجا که باری تعالی فرمود: «ثقلت موازینه». شاید تکراری باشد، این روایت پیشترها بارها گفته اند و نوشته، اما اکنون که آن قصه پیش آمد، بار دیگر نگاشتم. خوب یادم هست، که ذوق و سلیقهها را همیشه ستودهام، و پسندیده نیز. دانائی ِ فارغ از رشک و حسد را، که خندیدن و خنداندن میآموزد. مهر میورزد، به آرامش میکشاند امواج ِ طوفان ِ دریا را. بار ِ غم از دوش ِ دوست برمیدارد. تیرگی ِ دلها نیز میزداید. حتی گاه، زیبائی و دلیل ِ هستی خارها، به رخ گلها میکشاند در دفاع از حقیقت ِ حقّ. سخن از آنهاست که زیبائیهای نهفته و راز هستی میدانند انگار، چون شمایان ِ آن شربیان ِ آرمیده بر خیال کودکی. یا یکی به گوش جانتان به زمزمه میگوید. با این که، درک زیبائی دشوار است و داوری دشوارتر. حتی، برای ارادههای استوار نیز، گاه دست نیافتنی. آنان که در خیال میسرایند: اندکی بیش یا کم؟ میفهمند که، اندک بسیار است، و بیشترین، کمترین. کمترین توان، گاه به بیشترین بدیها تواناست. برای کمترین و بیشترین، نمایههای زیادی در خیال اندوختهام. اما، بهتر آن که، دنبال نیمهی ِ گم شدهی ِ سیب بگردیم در شربیان خیال خویش، امید که بیابیم.
احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: مورخ 14/05/1389 هجرت شمسی، تهران