نشستی داشتم با آب دیده، یاد ایامم. غباری ریختم از جام جانم، خوش به احوالم. سحر را پیش چشم خویش، سودا کرده ام با شب. کفایت می کند گویا صبوری نیست فرجامم. سلامی نذر کردم تا تماشائی کنم، ابر از سرانجامم.
دوران ابتدائی را در بوستان شربیان زندگی کرده ام. در دره ها به دنبال تخم پرندگان گشته ام، یا جوجه های بی پروبال به آشیانه ها. گاه نیز در صخره ها به دنبال مار، که پوستش دیدنی و گویا موی حضرت عزرائیل زیور تنش بود، تلقین هراس مرگ در آدمی. گاه تا اوج درخت های تبریزی برای شکار جوجه کلاغ ها، و در انبارهای خالی به کمک ستون ها خود را بالا کشیده ام، دنبال لانه های سار، که در اعتقاد کودکی چهل روز بیشتر عمر نمی کرد گوئیا. پرهای سیاه و براق با تک رنگ هائی بنفش متمایل به سیاه، دور گردنش. تیرکمانی ساخته ام، برای شکار گنجشک ها. دزدیدن آلوچه ای را به باغ ها سرک کشیده ام، زمانی نیز به جالیزها به همراهی یاران یورش برده ایم. با همسالان به تماشای سیلاب ایستاده ایم، که می غرید و می گذشت، چون اژدهای هفتاد سر. اسب سواری را آنجا آموخته ام. شکار کبک رفته ام، آنگاه که زمین لباس سپید عروسی خوبان به تن می کرد، به زمستان ها. در گندم زار و یونجه زارها دنبال تخم بلدرچین گشته ام به فصل تابستان، قبل از آمدن داس درو به مزارع. کلاس اول دبستان بوستان را در پنج سالگی آغاز کرده ام. دست در گردن دوست همکلاسی در حیاط مدرسه، اولین صفحه ی کتاب فارسی را هزاران بار تکرار کرده ام که، آب، بابا. بابا، آب. آی اول، آی دوم. ب اول بـ دوم. به نوشتن از شربیان که می رسم، انگار بی حوصله می شوم. خاطرات بهترین دوران زندگی هرکس که همان کودکی ها بوده است.
یادم می آید سه چهار ساله که بودم، با بچه ها می رفتیم به استقبال گله های گوسفند، و ایلخی اسب ها به وقت غروب، در بهار و تابستان و پائیز. چند اسب داشتیم، یکی از کره اسب های زیبا، که دمش را کوتاه کرده بودند، از آن من بود. اسمش را گذاشته بودم: «کوله دایچا» کره اسب بی دم. زمستان ها می بردمش کنار رود، تا تشنگی خود فرو نشاند. اگر رود یخ بسته بود، به سر ِ چشمه ی آب شرب روستا می رفتیم، که سر پوشیده بود و یخ نمی بست. می گفتند، قنات به همت میرزا آقاسی وزیر محمدشاه قاجار ساخته شده. وقتی آب می نوشید، سرش را بالا می کرد، صدائی از دهانش خارج می کرد، و قطرات آب ِ دور لب هایش را به اطراف می پراکند. آن صدا را از زمزمه ی جویبار نیز، بیشتر دوست می داشتم. دلم لک زده تا در کوهپایه ها برانم، اسب رویاهای خویش را، میان کاکوتی ها و نعنا بوته های روئیده بر کناره های چشمه های کوهستان و تپه ها و دشت های گسترده ی شربیان.
یادم می آید وقتی کامیونی می آمد در اواخر تابستان، تا گندم یا غلات دیگر را بار زده، به تبریز منتقل کند. داد و هوار راه می انداختیم، به دنبالش می دویدیم، که ماشین آمده. برای بهتر دیدن کامیون، به پشت بام ِ انبارهای اربابی می رفتیم. ساعت ها می ایستادیم، تا بار کامیون تکمیل شود. ماشین و راننده را تا بیرون ده، بدرقه می کردیم، با هیاهو و داد و قال. با بچه ها تخم مرغ بازی می کردیم، در ایام عید. زمستان ها نیز سرسره بازی، روی یخ های رودخانه. با دختران دم بخت برای چیدن قارچ در اردیبهشت، به مزارع اطراف سرمی زدیم، دسته جمعی. هر نگاهی که گروه ما را می دید، انگار می کرد که کولی هائی در حال کوچ هستیم. قارچ ها با هر آسمان غرنبه ای، از خاک سر در می آوردند، به اردیبهشت تماشائی. دختران، لباس های رنگین-کمان بر تن، آواز ای یار دسته جمعی می خواندند، و ما در کرت های مزارع به جستجو، کپه خاک های برآمده را چشم می دوختیم، تا سفیدی قارچ ها برچیدن شان را، خود راهنمای ما باشند. سرما و باد و باران اثر نداشت، خستگی را از پا در می آوردیم. در بازگشت کفش ها و پاها را در رود می شستیم، توبره ی پر از قارچ بر دوش، به سوی خانه می دویدیم. گاهی دختران را می ترساندیم، که گرگ آمد. از چشمه های بالای تپه ها، آب گوارائی می نوشیدیم. نه نگران حال بودیم و نه آینده. انگار دنیا همیشگی از آن ما بود. همه چیز زیبا بود، و زیبائی همه جا گسترده، در گلبرگ ِ گل ها یا برگ درختان که انگار تخته رنگ نقاشان است. چشم انداز ِ دشت ها و تپه ها دیدنی بود، شن ریزه های سواحل رودها، مردمک چشمانی که زیبائی ها را می دید و می فهمید به دل می نشست. با این که بچه بودیم، جام سرشار لذت و سرخوشی را مدام سر می کشیدیم. آنگاه که در خنکای نسیم سپیده دم، شبنمی آسمانی رنگ می یافتیم یا روی برگ ها و علف ها می غلطیدیم. وقتی انگشت اشاره ای توجه مان را به خود می خواند، یا وقتی می دیدیم گردش و چرخش سر یا سرهایی را، که برای دیدن دوردست و نزدیک چرخیده اند، لبخندی نیز به لب ما می نشست، یا هراسی برحذرمان می داشت، آن گاه که کهن سرود و آواز سیلاب می شنیدیم، که می سرود: آپاردی سللر سارامی و می غرید و می رفت. خمیازه ای می کشیدیم به هنگام درخشش قرص خورشید در بامداد وقت برخاستن از خواب ناز، یا از خستگی گشت و گذار روزانه به هنگام غروب آفتاب عالم تاب. می غلطیدیم در زیر نور مهتاب روی رختخواب های گسترده، طاقباز دراز می کشیدیم قبل از خواب و البته که با چشمان باز و خیره به آسمان شب، تا زیبائی بهت انگیز ستاره ها را ببینیم. شاید دنبال ستاره ی انتخابی خود نیز می گشتیم. مهتاب شب، آرامشی داشت سکرآور، که جاودانه در ذهن کودکی هامان جایگاه ارجمندی یافته و آرمیده.
وقتی در صحرا بودم به هر دلیل، عالمی دیگرگونه با من بود. سبزه زار انگار برایم شعر هستم هستی هست، می سرود. آبی آب، آهنگ ناب می نواخت و فیروزه ی آسمان تماشا می کرد. گل آفتابگردان لبخند می زد. باد هرجائی، دستی به سر و زلف سبزه ها می کشید، آرایش صف ها را به هم می زد و می گریخت. گاه باد شوخ و شنگ با شاخه های درختان، کشتی می گرفت. برگ ها را وادار می کرد با ارکستر بی بدیل او، برقصند و دست و پا بیفشانند. دنیا دنیا محبت و دوستی در دلمان بود، که مجبور به زمزمه کردنش بودیم. در غروب که سرخابی آسمان خود، به دیدگان مشتاق می فروخت. غرق کودکی ها بودم. مهتاب که می تراوید شبتاب میدرخشید. بزرگتر که شدم انگار احساس نداشتم تا دلم بلرزد.
یادم می آید بیست سال پیش که بندر قشم رفتم، باز دلم لرزید. با دیدن زیبائی حجله ای، که پولک های طلائی و شال های آبی، سبز و سرخ و سفید به همراه نقش زیبای دست های حنابند عروس، آن را آراسته بود. انگار که رنگین کمان عشق خود را به آن اتاق دعوت کرده باشد. زیبائی آسمان بعد از بارش باران، به زیبائی بافت جوراب ها و شال گردن های پر نقش و نگار بود، یا به خوش رنگی فرش هائی که برای خانه ی بخت خود می بافند، دختران پا به بخت روستاهای آذربایجان. یاد خنکای تن به هنگام به آب سپردن ها به ظهر تابستان در کودکی افتادم. شوق دیدن چشمک ستاره ها در دلم جوانه زد، یاد نسیمی افتادم که به پشت بام خانه، رختخواب های گسترده را می نوردید به ناز، و حس غریب و خوشی که تن خستگان را به خواب ناز دعوت می کرد. شوق کودکانه ای یادم آمد که چشم به راه شیری می دوختم و مدام از خود می پرسیدم، چگونه حجاج راه خانه ی خدا را از روی این راه شیری آسمان پیدا می کنند؟ شوق شمارش شهاب های ثاقب وقتی شهابی سقوط می کرد و دختران به دل آرزومند، که کاش عروسکشان پیراهن عروس به تن کند. آنگاه که مست و سرشار لذت از قصه ای که شنیده بود چشم خود می بست تا خواب زندگی خوش ببیند. این روزها نیز یاد ایام همان کار با من می کند، لذت نگارش و تصویر حالتی که نمیتوانم صحنه ای از آن را توصیف کنم. زیبائی صدا زدن شادی به هنگام ریختن دانه برای گنجشگکان اشی مشی، لذت انتظار شب که میدانم، باز داستانی فانتزی خواهم خواند. یا به گفته ی آن دکتری که برای نویسنده ای ناتوان از نوشتن تجویز کرده بود، روزانه در چند نوبت هربار، ده دوازده صفحه داستان های شرلوک هولمز را باید بخواند.
احمد شربیانی تاریخ نگارش و انتشار: 10/03/1389 تهران