فکرهایم، مانند اتوبوسی شده اند، که همیشه در مسیر یکسان حرکت کند، دیگر از تنوع و ابداع، خبری نیست. سلول های خاکستری خوابیده اند. شاید هم به مرخصی رفته باشند، یا بازنشسته شده، دنبال رویا می گردند. دنبال نسیم ِ باد ِ صبا، که همیشه در کمین ِ لبخندی نشسته تا همین که درخشید، آن لبخند را بقاپد و رهسپار شود. تا عطرش به گستردگی گیتی بگسترد. نسیم، دلش میخواهد دنیا از این که در بهار هست، بازهم زیباتر شود. بهار از بهار بروید. نسیم، وقتی از خوشه و گلبرگ اقاقی می گذرد. یاس در خود دارد. آه، بازهم، زندگی خوشبو شد. آسمان هم خندید. همه از شوق ِ برون آمدنش، گل گفتند. عشق هم آمده بود. دم در بود که، آواز ِ صنوبر برخاست. بلبل، آواز ِ خوشی خواند و پرید. روز در رنگ طلائی، نور او دید، پسندید، بغل را واکرد. عطر نرگس شده بود. نور هم، رویشی بود در آئینهی او. ابر از شوق سرشکش جاری. سبزهها را، گوئی از اوج تماشا میکرد. شادی از راه، فراز آمده بود. آه پیدا شده بود. همه آنجا بودند. پنجره باز، اقاقی زیبا، ارغوان مست شده، باده به دست، به سلام ِ گل ِ راز، آمده بود. شاهد ِ ناز، نه، گوئی از بهر ِ نیاز آمده بود. دوستی میخندید. آشتی بود که باز آمده بود.
احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 31/01/1389 تهران