۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

سلام و شاد باش بر دوستان یکدل

آئینه می­شوم، در خیال ِ نور.

میتابم، از درز ِ خانه­ها.
.
خیل ِ عظیمی به خنده، به شادیند.

در سبزه­زارهای ِ جنوبی­ترین قاره­ی ِ جهان خورشید، بیداد می­کند.
گل­های ِ آفتاب، به شادی نشسته­اند، جام ِ عطر ِ دل انگیز در بغل.

به صف، درون ِ باغچه، لبخند می­زنند.
شادی به راه ِ آمدن از کوهپایه­ها.
چشمان ِ کودکی برق می­زند، از دیدن ِ هوس ِ عشق ِ مادرش.
آواز ِ جویبار، زمزمه آغاز می­کند.
چشم ِ پرنده، در اوج ِ آسمان، لبخند می­زند، به پرواز ِ شاپرک.
گویا جوانه نیز، سر ِ خود، با نسیم هموار می­کند.

این جا، هنوز پنجره­ای رو به آفتاب، غمگین نشسته، دلش جای دیگر است.
جائی که، هر نفس، با یادهای ِ کودکیش، زنده می­شود.

برخیز،
بگشای پنجره­ی رو به عطر ِ دل آرای ِ کوچه باغ.
این جشن را بچرخ، بچرخان کمند ِ خویش.
غم­ها همیشه هست.
دل را چو آینه بیارای، با سبزی ِ چمن.
نرگس، کنار ِ چشمه نشسته است منتظر.
چشمش، به راه ِ آمدنت، خیره مانده صبح.

بنگر به آب ِ نهر.
خود را ببین، در ترنـّم ِ آهنگ ِ جویبار، زمزمه شو، ره سپار، با رود ِ روح ِخویش.
از جسم و جان گذر کن، غبار شو.

از رنگ­ها بچش، شیرینی­اش عسل.
با بوی ِ قهوه درآمیز، در چای ِ تازه دم.

یک دم بخند، با لاله­ی هلند.
دامن کشان، چون غنچه­ای که بشکفد، یال باز کن.
پروانه­ها به دور ِ تو، پرواز می­کنند.
آیا ندیده­ای؟ در کوچه باغ و گذرگاه همدلی، آن یال، آن کمند.

شاد باشید
تاریخ انتشار: 04/12/1388 هجرت شمسی سرایش: ا. شربیانی 21/11/1387 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ای دل ای دل

ای دل ای دل

باز لرزیدی از احساس بهار
ای دل ای دل چو یک ساز دیدی

باز نالیدی از آن چشم خمار
ای دل ای دل چو رازی شنیدی
.
باز رنجیدی از ابروی نگار
ای دل ای دل چو مهتاب چیدی

باز بالیدی از آن بوته خار
ای ای دل چو بر گل رسیدی

باز باریدی از ابری پر بار
ای دل ای دل چو شادی چشیدی
....

تاریخ انتشار: 29/11/1388 هجرت شمسی سرایش: ا. شربیانی 28/08/1387 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جنون یک

همین جا،
چشم را،
در رهگذار ِ باد،
بگشودم،
نمی­دیدم.

همان ابری که پر باران،
همان کو درد در غم،
آب را با ابر گسترده،
همان ابر سیه،
نگذاشت.

همان دم،
چشم خود بستم.
به خود گفتم،
چه سان؟

ز دوری­ها و غربت­ها،
چو یک آئینه،
بالیدم.



و باز،
آن نور را،
یکدم،
چو عـِطر ِ یاس،
بو کردم.

صدای ِ تندر و غرش،
ز کوه ِ بیستون آمد.
ابر آغید،
سهند نیلگون،
دریاچه بر سر،
تشنه شد جاری.

همین جا،
باز، خندیدم.
بسان ِ آن کلنگی که،
به کوه بیستون خندید، خندیدم.

جنون، از دور پیدا شد.

کنون، آن تیشه را،
بر فرق ِ خویش، می­دیدم.
و شیرینی که با خسرو، به تخت آسمان بنشست، یا نالید،
نمی­دانم.

صدای ِ رهگذر، گم شد.

زمان بگذشت.

بهشت از دور پیدا شد.
همان جا، شادیم را در نسیمی، آرزو کردم.

چو رویا، پیشم آمد، آرزو گم شد.

من اما همچنان، در خنده بالیدم.
به خود گفتم، بهار دیگری آمد.

زمان از نو، ترنم کرد بر آغاز باریدن، سبوی ِ تشنگی، از جوی ِ جان، پر شد.

جهان را باز، گلشن شد.

من از خود، بیشتر دیدم.

توان ایستادن.
راه بگشودن.

همین جا، چشم بگشودم و می­دیدم.


احمد شربیانی تهران 15/12/86

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

داغ شقایق

دیگر از داغ ِ شقایق چه خبر؟
دشت را، حیرت ِ شب، میدانم.
تیر ِ غیبی که ز صیاد، به آهوی ِ دلی
قطره خونی که چکید، از دل ِ دوست.

اشک، درچشمه، مهیا، برپا.
شوق ِ پیوند ِ گلی، با دنیا.
منظر ِ صبح، به سوی دریا.
آری، آری.
شستشوی ِ دل ِ غمگین ِ هماره شیدا.

ابر ِ غمگین ِ مه آلود ِ خزان را، چه خبر؟
بغض را، میگویم.
قطره را، شوق ِ بارانی ِ جان.
از همان شوق، که کبوتر دارد.
که وزد نرم و کند خیس.
درد ِ تنهایی ِ هر برگ ِ خزان.

بغض را،
مثل ِ گودال ِ عمیقی که، ببلعد، هرچه موج است در آب.
کار خود می دانم.
گوئیا، در ترازوی بهار، داغ تابستانم.

راه را باز کن، ای کوچه محل ِ قدمت.
خون و رگهای ِ دلم، پرپر ِ فرش ِ گذرت.



احمد شربیانی - 12/11/1388 تهران