رفتم خانه. ساعت حدود سه بود. نهاری مختصر خوردم و برای مطالعه دراز کشیدم. خوابم برد. خوابی دیدم: دیدم در یکی از شهرهای ایتالیا هستیم شاید. با دوچرخهای. بچههایم کوچکتر از سن امروزشان بودند و پشت سرم سوار دوچرخه. در اطراف ساختمان ها، مثل شهر ونیز، که ونیز نبود البته، همه جا استخر آب بود. مرتبط و پیوسته با دیگر استخرها. میدانهائی وسیع با کوچههائی درخور. با دوچرخه روی آب در حالی که بچهها پشت سرم سوار بودند، دوچرخه سواری میکردیم. در استخر آب و روی آب. پاهایمان توی آب بود تا کمر. البته استخر عمیق بود ولی موجی نداشت.
بچهها پرسیدند: آیا در حالت مواج و طوفانی هم میتوانی برانی؟
دوچرخه سواری خیلی لذت بخش بود. با حرف بچهها، در آب موجهائی پیدا شد. با لذتی وصفناپذیر، روی موجها، مخصوصا برای ایجاد هیجان بیشتربرای بچهها، دوچرخه را هدایت میکردم. آنها یکسر میخندیدند، لذت وجودشان را پر کرده بود. ناگهان همگی خود را، در یک مکان جادوئی، کاخی زیبا و در خانهی دوستی دیدیم.
همسر مهربانی داشت. ما به هر گوشهی خانه که میرفتیم، دیدنیها و زیبائیها بیشتر میشد. میزبان، دائم از ما پذیرائی میکرد. میزبانی مهربان و بینهایت دوست داشتنی بود. قبل از دوچرخه سواری هم، در خانهی استادی بودیم که ایشان هم برایم دوستی بود ناشناخته. ولی او، ما و مخصوصا مرا میشناخت. آنجا هم میهمان بودیم. سرشار از لذت.
زمانی که با بچهها میخواستیم از خانهی آخرین خداحافظی کنیم. معلوم شد. برای ورود به آن قسمت از شهر یا کاخ یا خانه. قبلا کفشها را در آوردهایم و آنها را در جائی دورتر گذاشته. خانم خانه برای طی مسیر ما تا محل کفشها، کفشهائی مخصوص گشت و گذار داخل شهرک، بیرون ِ خانه، برایمان گذاشته بود، که شبیه کفشهای خود ما بودند. او توضیح داد: میتوانستم بگویم کفشهای خودتان بیاید. نخواستم. پیش خود گفتم اینجوری راحتتر هستید.
آنها برای بدرقهی ما راه افتادند. بیرون و در محوطه، استادی را دیدیم، که قبلا خانهی ایشان نیز بودیم به میهمانی. در گذر از کنار ما با من دست داد. به راهم ادامه دادم. تا پنج و یا شش متر یا بیشتر، دستش را از دست من در نیاورد. دستش همچنان کش میآمد. بالاخره با لبخندی که نشان از مهر بینهایتش به من بود. رویش را برگرداند.
بیرون شهرک یا کاخ، مانند دشتهای برنج و شالی ِ درو شده، به زیبائی بازسازی شده بود. رنگهای زرد و رگههائی از رنگ سبز به جای خاک، آسفالت یا چمن. زیبائی معماری بیرون، در تصور نمیگنجید. آن چنان پیچها و برشها و دالبرهائی که جائی ندیدهام. زیبائی نماهای ساختمانها نیز از بیرون، از حد تصور و توصیف آدمی خارج. مانند تابلوهای نقاشی.
من پرسیدم از خانم خانه، اگر کسی سویتی یا آپارتمانی بخواهد اینجا بخرد در این شهر؟
آن ها گفتند: هر دو باهم؟ سپس اضافه کردند، اینجا هتلی هم دارد. یک ماه اقامت شش میلیون تومان.
حدس زدم قیمتها چه جوریست.
گفتم: بچهها، اگر به من اجازه دهید، هر چه داریم میفروشیم و اینجا جای کوچکی میخریم. من ساکن میشوم و شما نیز هر وقت آمدید، جائی دارید. آنها سر به شانهی من گذاشتند و راضی نبودند. خارج از شهرک یا کاخ دوستانم، شهر دیگری بود. زیبائیش از حد تصور آدمی فراتر. قابل توصیف نیست. همه جا از تمیزی برق میزد. آسمان خراشهائی با معماری جادوئی و غیرقابل توصیف.
یادم آمد زمانی که ما در قصر بازی میکردیم، من جداگانه هم وجود داشتم. آنجا برای سرگرمی، با آرزو کردن، با هر کسی که میخواستیم، بدوبدو میکردیم. پلکانهائی بود که میتوانستم فقط من از آنها بالا و پائین بروم. از دست تعقیب کنندگان در بروم. کسانی که میخواستند، از ما یا از دیگران عکس بگیرند. وقتی کلید عکس گرفتن را عکاس میزد. چیزی از آسمان تو دستانش میافتاد. کسی که عکسش را گرفته بودند. اگر میخواست عکس به همان صورتی که او میخواست چاپ شده در دست عکاس ظاهر میشد. برای مثال وقتی من در طبقهی بالا بودم. از من هم عکسی برای روزنامه یا نمیدانم چه کاری گرفتند. بدون درخواست از خودم یا موافقتم، عکسی که در دست عکاس افتاد، باز نشد. سپس هم محو شد. کسانی که میخواستند، دیگری صحبت آنها نشنود. با اشارهی دست، نوری میفرستادند. دیگر صدای آنها، به گوش دیگران نمیرسید. گاهی در خواب بهشت را دیدهام. البته نه قسمت مسکونیاش را. آنجائی که اجدادمان، حضرات آدم و حوا بودهاند. صحنهی آمدن مار را. بین درختان. مکالمهاش به جدهی ما یا همان داستان وسوسهی حوا. سپس خوردن سیبی و پشیمانی آدم و عصبانیت فرشتگان حق. البته احترام آمیز. اینجا شباهتی به آن بهشت که پر از درخت بود نداشت. این جا شهری بود در ایتالیا، اصلا فکر میکنم بهشت نبود. توصیفش کردم تا تعبیر کنید.
احمد شربیانی 11/03/1387 تهران