گم کرده ایم و آسان میگیریم دست های کودکی مان، خنده هائی را که به فراموشخانه فرستادیم به قیمت داروها اضافه کنیم، و ده، بیست، سی، چهـل را از زیر پایمان برداریم. شاید بار دیگر بتوانیم آن اسب چوبین را سـوار شـویم. باید صف مـدرسه را مرتب کنیم. به کلاس درس سلام گوئیـم. بگـردیم، تا نیمکت ها را پیدا کنیم، و ورقه های امتحانی را روسفید. هنوز به تماشای سیلاب ها مشغولم. شب ها روی یخ های کودکیم سرسره، بازی می کنم. هر چهـارشنبه آتشی در دل روشـن، و در طول هـفـتـه خاکسترهایش را به موهـایم می بخشـم. وقتی تب کنم، آبکندها و سدبندهای کودکیـم، به دادم می رسنـد. تا سیر، شنا کنم و دست و پائی بزنم. آوای خروس سحری را صدا می کنم، تا غم چهار دیوارم بشکند. بازگشت دره های پر از عطر پونه و کاکوتی میسر نیست. بهار را در ذهن خود آغاز می کنم. سعی در سکوت. تا بال زدن کبوترهایم را آشفته نسازم. گم کرده های زیادی زیر بالش دارم. باز هم باید بگردم. پس کوچه های ِ چشمه سارهای آشنا را. باید دوباره آنجائی را ببینم ،که نقشه ای تهاجمی برای یورش به جالیز، برای ربودن خربزه و هندوانه های کال از طریق آبکندها داشتیم. یکی از ما بهانه ی گرفتن کبریت، بوستانبان را دنبال می کرد. تا وارد چارداق و سایه بان خود شود و ما سینه خیز راه خود می گشودیم.
احمد شربیانی 26 فروردین 1388