۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

ستارگان در زمین


کاش آنجا بودیم، ستاره ها همگی آرمیده اند، خستگی راه درمیکنند انگار، از گردش به دور آسمان باز گشته اند. امّا، گویا چشمک نمیزنند. با چشم باز، دراز به دراز آرمیده اند. رنگ گلبرگشان، خوب بنگرید. نوری به رنگ سپید، آنجا درون جام. کهکشان راه شیری، با ابواب جمعی ستارگان، مهمان خاک زمین شده، پاهایشان درون زمین. سرها به آسمان. گویا بهشت را تفسیر میکنند.
.

احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: 04/06/1389 مکان: تهران

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

شربیان خیال خویش

سلام، جناب باقری فرد، سپاسگزارم که شربیان را در جهان امواج زنده کردید. انگار آرامش و رامش به دیدنم آمده باشد. گویا همان، خیال خام کودکی­هاست. چه تصویر زیبائی از «دوی دا» آنجا نشانده­اید، دست مریزاد. دست مردانه­ات را می­فشارم و آرزو می­کنم کام دلت شیرین و شیرین­تر شود. مربای شیرین آن دیار. بالای تپه­ای که به «استاد علی­اکبر دئیرمانی یا قوشا دئیرمانلار» مشهور بود، چشمه­ای هست یا بهتر است بگویم بود، بالاتر از «یوخاری باغ» چشمه­سار کوچکی است، آنجا همیشه مرا یاد چشمه­ی مهتاب می­اندازد. یاد چهار عنصر تشکیل دهنده­ی هستی، چهار فصل و شش جهت و پنج حس که نوع ششم آن هم شاید عنایتی باشد به کسی یا کسانی. در هر کدام اگر به دیده­ی تحقیق بنگریم، خود راه است و صراط مستقیم می­نماید. همه به سوی او، و به او می­رسند. به آن زمان ازل، که او اراده کرد، تا به تجلـّی درآید. همان که حضرت حافظ به سبک بی بدلیل خویش، فرمایش فرموده که: در ازل پرتو حسنش ز تجلـّی دم زد، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. شاید نیمه­ی دوم این بیت را این گونه نیز توانست خواند، که: عشق پیدا شد و آتش، به همه عالم زد. آتش و عشق پیدا شدند و همه جا سر کشیدند، هم­سان و رقیب هم. در خوانش دوم گویا عشق، همان آدمی باشد و همان سه عنصر، تشکیل دهنده­اش. که بی هریک، انسان می­پژمُرَد و می­میرد. بگذریم، تفسیرش نمی­کنم. آن هستی ازل، که اولین آفریدهء او هست در نظر ما خاکیان سفلی نشین، همان آب است و باد و خاک و آتش. که هر یک از دیگری زاد. ماده و چهار حالت از او، جامد، مایع، گاز و پلاسما. از کوانتوم و ... حرفی نمی­زنم. ساده، فقط از چهار آخشیج (عنصر) و چهار موسم (فصل). هرگاه، نام یکی بشنوم، بنگارم یا بخوانم، دیگرگونه می­شوم، انگار هریک شربیان خیالم هستند. چهار دیوار هستی. به واژه، قابل نمایش و ترسیم نیستند. با واژه به پندار ره نمی­جویند. چرا؟ چون، دیگر واژگان هر زبان و گویشی، از آن چهار، مشتق ­شده­اند. در طبیعت نیز، انگار سرشت هر چهار، یکجا آرام و قرار نمی­گیرند. اما خیال ِ آدمی، پسند ِ دل، کارهای کارستان می­کند. راهنمای دیگر برمیگزیند، به جای ِ کلام و واژه، شعر و سخن، قلم مو و رنگ به استخدام خیال درمی­آورد و به کار می­گمارد. تا نقش زنند، به یاد ِ استاد ِ ازل، که نقش ِ هستی زد و آهنگ ازل سرود. دل، عقل را به سکوت می­خواند، بینائی را از او می­ستاند و با دستار چشم­هایش می­بندد. کار را به دست با کفایت پندار و خیال، سپس به ذهن می­سپارد، تا پردازش کند، تا نقش آن کارگاه ازل از نو، در خیال بیافریند، و سمفونی ِ هستی، برایش بسراید. در مینیاتور، اساتید فن، گویا بهترین آثارشان را، آن گاه آفریده­اند که، کور بوده­اند و از آسایش بینائی، محروم. همچو بتهوون، که بهترین سمفونی ِ خویش، آن گاه بیافرید، که ­شنوائی با او نبود، نمی­شنید. آن هنرمندان ِ نوا و نقش، گویا آهنگ و نقش ازل را، بهانه کرده­اند، دلها بهانه کرده اند تا آن زیبائی بیافرینند. شنیده­ام آن­ها که با نوا آشنائی دارند، گفته­اند: «وقتی ادبیات از سخن باز ماند، آنگاه موسیقی آغاز می­شود». لابد، خیلی هم بد نباشد اگر که این کلام غنی­تر شود که: «نقاشی، سکوت ِ عقل و، سمفونی ِ چشم­های ِ خیال است.» این گزیده گویی­ام را جدی نگیرید، فراموش کنید، به شربیان که بپردازم، مدهوشم، برهان گاه کامل نیست، عشق اسب چموش خویش میراند. خواهید پرسید: نقاشان که نقش خود، مگر از روی ِ مدل و سرمشق نمی­کشند و نمی­کشیدند؟ آهنگ سازان نیز، مگر ترنم ِ ترانه­ای را، آهنگ نمی­سازند؟ یا برای صحنه­ای، سازها را به شـِکوه و گلایه، از زلف ِ یار نمی­خوانند؟ در جواب باید بگویم، اما مگر جز این است که، نگاه ِ چشم اگر میل به الگو نماید و بنگرد، تا به خیال بسپارد آن خطوط. در لحظه، همان نگاه، به بوم نقاشی، نخواهد توانست، چشم دوخت. وارونه­ی این خیال نیز گزاره­ای درست است. گویا همین نماد بسنده باشد، که نگاشتم و خواندی. در خیال می­سرایم:

آب، آن روشنی ِ پاک، در آغوش ِ نسیم،
باد، آن روح ِ سحــــرگاه، پراکند، شمیم،
آتش، آن شعله ِ افلاک، برون شد، ز ِ حریم،
خاک، آن کوچه­ی رندان، به دلی گشت، مقیم.

دوستان می­گویند: بر سر ذوق و پسند، جای جدل و جدال نیست. اما، زندگی ِ نگاشته شده­ی بشر، بر روی این زمین، سراسر جدال بوده است. آن­هم بر سر ناچیزی که، ذوق و پسند. دست کم نگیرید این دو را. ذوق هم وزنه است و هم کفه­های ترازو. اما پسند، اندیشه و انتخاب دل ِ داور است. آیا بهتر آن که سبکتر؟ یا سنگینتر؟ گاه سبک بهتر است چون بار گناه، دغل و ناراستی، و زمانی سنگین، آنجا که باری تعالی فرمود: «ثقلت موازینه». شاید تکراری باشد، این روایت پیشترها بارها گفته اند و نوشته، اما اکنون که آن قصه پیش آمد، بار دیگر نگاشتم. خوب یادم هست، که ذوق و سلیقه­ها را همیشه ستوده­ام، و پسندیده نیز. دانائی ِ فارغ از رشک و حسد را، که خندیدن و خنداندن می­آموزد. مهر می­ورزد، به آرامش می­کشاند امواج ِ طوفان ِ دریا را. بار ِ غم از دوش ِ دوست برمی­دارد. تیرگی ِ دل­ها نیز می­زداید. حتی گاه، زیبائی و دلیل ِ هستی خارها، به رخ گل­ها می­کشاند در دفاع از حقیقت ِ حقّ. سخن از آن­هاست که زیبائی­های نهفته و راز هستی می­دانند انگار، چون شمایان ِ آن شربیان ِ آرمیده بر خیال کودکی. یا یکی به گوش جان­تان به زمزمه می­گوید. با این که، درک زیبائی دشوار است و داوری دشوارتر. حتی، برای اراده­های استوار نیز، گاه دست نیافتنی. آنان که در خیال می­سرایند: اندکی بیش یا کم؟ می­فهمند که، اندک بسیار است، و بیشترین، کمترین. کمترین توان، گاه به بیشترین بدی­ها تواناست. برای کمترین و بیشترین، نمایه­های زیادی در خیال اندوخته­ام. اما، بهتر آن که، دنبال نیمه­ی ِ گم شده­ی ِ سیب بگردیم در شربیان خیال خویش، امید که بیابیم.

احمد شربیانی، تاریخ نگارش و انتشار: مورخ 14/05/1389 هجرت شمسی، تهران