۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مرام

سلامی به گرمی آش رشته، که با پیاز داغ روش نوشته: مرامت منو کشته.
نمیدانم چرا از این اس.ام.اس یا همان پیام کوتاه (هرچی شما به پسندید) منسوب به لات و لوتها، خوشم آمد. لفظ قلم نوشتنم با این تریپ مرام نمیخواند. نمیدانم! شاید هوس گرمای آش رشته به جانم افتاده باشد. جایی خوانده بودم: اگر به دنبال دانش بروی، کاغذ و مرکب و دوات لازم داری. استدلال هم کرده بود: دانش راستین، در مرکب است که غسل تعمید میگیرد، و جامه از کاغذ بر تن علم، برازنده تر است. فضل، از فاق قلم، خوراک مرکب می خورد. شاید هم، خواب دیده باشم. به یقین نمی توانم گفت. این روزها، زیاد خواب می بینم. در آن ایام دور، وقتی یاد گرفتم، بخوانم. با خود اندیشیدم: دیگر همه ی خودخواهی هایم، برآورده به خیر شده اند. چرا که توانائی در خواندن، و کشف رمز نوشته ها، جهان دیگری به رویم گشوده بود. فهم هر مطلب و موضوع تازه و بدیع، ساحل امن بی کرانی بود، به گستردگی گیتی مهر گستر. توانائی خواندن و فهمیدن، حالم دیگرگونه میکرد. و این نبود مگر، لذت واقف شدن به اسرار تازه، که قبل از آن نمیدانستم. هر روز، هر لحظه، هنوز هم چنین است، و همه به نفعم بود. با خواندن بود که آن همه چیز، یاد گرفتم. - زیاد به این کلمهء «چیز» ایراد نگیرید، زبان مادریم فارسی نیست. دیگر است. - آنگاه سئوالی به ذهنم رسید: یادگیری نوشتن به چه درد می خورد؟ همیشه باید، چیزی را بنویسی که می دانی! این، چه نفعی به حال تو دارد؟ چی، گیرت میاد؟ همه، به کل به نفع دیگران است. می دانید؟ تبار ما همه کاسبند، حبیب خدا. حساب سود و زیان، دغدغهء همیشگی آنهاست. با من نیز همیشه هست، مرده ریگم بوده لابد. نمیتوانم آن راز خود مخفی کنم. آنها در فرشی که میخرند تا بفروشند، اگر صناری سود به خانه نبرند، به نظرشان انجام کار، بیهوده می نماید. همین که نوشتم: تبارم از آن قوم و طایفه است، کاسب. نمیتوانم به خود و سود شخصی خود، فکر نکنم. بعد، با خود گفتم: شاید برای همین است که، مردم به نویسندگان راستین و صاحبان آثار، بیش از دیگر دانشمندان، احترام میگذارند. میگویند: صاحب کتاب است. بعدترها بود که فهمیدم. بعضی از نویسندگان هم هستند، که آنچه میدانند وارو مینویسند، یا چیزهایی مینویسند، که آن مطلب و موضوع را خود به خوبی نمیدانند. هیچ. حتی از کس دیگری که آن موضوع میداند هم، آن مطلب روایت نمیکنند. یا لااقل نمیپرسند، تا بدانند. انه لا یعلمون. همین طور کشکی، همچو آن فاق قلم که توصیفش نوشتم، فقط مینویسند، و مینوشند سیاهی مرکب، تا نوشتن بیاموزند. شاید برای همین بود که بدون دلیل و برهان نوشتم در بارهء «مرامت منو کشته»، بدون آن که بدانم. این که نوشتم، یعنی چی؟


ا. شربیانی نگارش: 28/02/1389 انتشار : 28/02/1389 تهران








۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هاجر

دیشب رفت، دیگر نیست. با این که در نوجوانی داغ پدر دید و در جوانی داغ برادر، اما همیشه می­خندید و می­خنداند. ساده و بی­ریا بود. گویا اهالی بهشت همه اینگونه­اند. در اردی­بهشت رخت ­بربست. به بهشت جاودان رفت. برای همسر خود شریک خوبی بود. برای بچه­هایش نیز مادری خوبتر، بهترین. همه را دوست می­داشت. انگار به این دنیا نیامده بود. همه از ایشان راضی بودند. دیشب جان به جان آفرین داد. دختر عمویم بود، نامش هاجر، خدایش بیامرزد.
ا.شربیانی 12/02/1389 تهران