۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

عشق و اشک

عشق و اشک را رازی و رمزیست دیرین، قطره های اشک، عشق جاریند، جلای روح، یادگار ازل برای زدودن گرد و غبار و زنگار دل، همیشه دل ای دل، آسمان هم که عاشق شود، رنگ آبیش اول سپید ِ سپید میشود، بعد خاکستر نشین عشق. چون به جانان نمیرسد، میبارد. او عاشق دشت لاله و گردنبند ِ زنبق دره هاست. سرازیری تپه ها می پسندد. سبزی ِ دار ِ درختان ِ سربلند. سروهای کهن سال و سایه فکن را، معشوق خود می بیند و می پندارد. با خود می گوید: همیشه دستانشان بسویم درازست. آغوش گشوده اند به پهنای ِ آسمان. خود را از زمین به سویم می کشند. آسمان، پیچک ها را که تماشا میکند، می بیند که چگونه قد کشیده اند، دور درخت و بوته ی عشقشان پیچیده اند، از شوق، چشمه ی اندرون دلش، زلال و زلال تر می شود، سپید سپید. دور چشمانش را مه میگیرد، آن گاه، لبریز لبریز میگردد. بدین سان است قطره های عرش نشین، فرش نشین زمین میشوند. قطره های عشق جاری، تا به زمین میرسند، توسط معشوق نوشیده میشوند و بانگ نوشانوش بلند ِ بلند. زمین، قطره ها را چون شبنمی که گل، می بلعد. سیراب که شد. زمین نیز، دست در دست آسمان، راهی میشود. قدم زنی با معشوق، زیر باران بدون چتر. رهگذارشان اول کوهها و کوه پایه هاست. سپس، به خلوت دره ها قدم میگذارند. آنجاست که از شادی می غرند. دست در دست هم میدوند، سراشیب ها و گودی آبشارها را. فلوت و نی سحرآمیز می نوازند. باد را نیز صدا میزنند. تا هم صدا شود، گروه همسرایان. سنگریزه ها را می سابند و نوازش می کنند. خسته که شدند، قطرات آهسته تر ره می سپارند. فرصت می کنند در چشمان نرگس، خویش را بنگرند. رنگشان همان رنگ قبلی آسمان است. برای همین، اسم مجموع قطره ها را آب می گذارند. تا باز که به بالا رفتند، رنگشان باز آبی شود. آبی روشن، یا لاجورد، یا فیروزه بر نگین ِ آسمان ِ عاشق.

ا. شربیانی 04/11/1388 تهران

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کاروانسرا

قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند...هیچ کس نمی تواند بماند ..که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. عرفان نظرآهاری
شعرهای عرفان نظرآهاری را دوست میدارم. احساس زنانگی در شعرهایش موج میزند. کمی هم فمینیسم. همیشه موضوع بکری پیدا میکند که با ایرانمان، رشته ی اخوتی دیرینه دارد و همخوانی. دوستی یکی از شعرهای عرفان را با عنوان: قلبم کاروانسرایی قدیمی است. با من شریک شد. شعر احساسم برانگیخت، بنویسم. نوشتم: کاروانسرا همان خانه ی خداست، دل مردمان و مکانی مقدس، مسجد، دیر، کنشت و کلیسا. در آن مکان ها هم، کسی برای همیشه مقیم حریم ِ حرم نمیماند. مردمان می آیند دلشان را صفا میدهند، و زنگار میزدایند و میروند.
کاروانسرادار، کارش امانتداریست. سرایدار ِ خانه ی خداست، پدر ِ پیر، و سرپرست آن خانه است. کاروان که رسید، دستی به سر و گوش ِ مسافران ِ خسته، می کشد. در زمان ِ ترک ِ کاروان هم، مسافران را، بدرقه میکند. کمی و کسری سفرشان را تکمیل، و به آن ها آذوقه ی راه میدهد. گاه بعضی، مدت بیشتری مقیم میشوند. تنوع، در مسافران خسته و رسیده از راه های دور و نزدیک، خیلی هم بد نیست. کاروانسرا، مرکز سرزمین های اطراف است، و شاهراه اطلاعات. داستان ها در دل دارند، که گاه میگویند، مسافران ِ خسته. زندگی هم، چیزی جز این، نیست. کاروانسرا داری. اگر خوب نگاه کنیم، همه مان این کاره ایم. شاید هم، پانسیوندار باشیم. یا صاحبخانه ای. خانه ای را که فکر می کنیم از آن ماست، مدتی به رهن و اجاره به دیگران میسپاریم. مستاجران، مهلتشان که تمام شد، باید بروند. جستجوی خانه ای، برای رهن یا اجاره، تا فرجامی دیگر. خانه ی اصلی هم که دل باشد، کاروانسرایی بیش نیست. به گفته ی سعدی ِ شیرینکام: هر که آمد عمارتی نو ساخت، رفت و منزل به دیگری پرداخت. پس همان بهتر، که با مسافران ِ خسته و از راه رسیده، کنار بیاییم. دوستان جدیدمان را می گویم. زیباترین لحظه ی زندگی، همان لحظه که در آن هستیم. دنبال بهترش نگرد، نیست. جسته ایم ما. حالی خوش باش و عمر بر باد مده. بر کودکی که تنهایش می بینی سلام کن. حال و احوالش بپرس. تازه ترین و خنده دارترین ماجرائی که برایت پیش آمده، برایش تعریف کن. با راننده ای که در ماشینش نشسته ای، تا به مقصد برسی یا نرسی، سر صحبت باز کن. با غمش شریک شو. حرف دلت بیرون بریز. شوخی کن با پرنده ها. به دیگرانی که اخم میکردی، روی خوش نشان بده. به آبدارچی اداره، صبحت بخیر بگو. برایش هدیه ای خیر، ببر. برو به پارک، با سروها و مجسمه ها خلوت کن، بگو و بخند. یک روز تنهای تنها، قرار بگذار و بهترین رستوران شهر را نشان کن. از آنجا بهترین غذایش را، برای کسی که کوچه ی شما را هر روز تمیز می کند، بخر. هر پرنده ای را که دیدی میخواند، فکر کن یکی برایت پیام فرستاده. رمز پیام را در ذهنت بگشا. ببین دوست چه میگوید. پیام ِ مهربانی برای دوستانی که نامشان همان دم به یادت آمده، یا برای دوستی که با او کدورتی به هم زده ای، با همان پیامبر ِ پرنده، بفرست. با باد، سخن بگو. با حافظ، حرف بزن. به خانه که رسیدی، گلدان ها، شمعدانی ها را، آب بده. با پارچه ای برگ های سبزشان را خیس آب کن. به ابرهای ِ سپید، لبخند بزن. اگر باران آمد، برو زیر باران. چتر لازم نیست. بگو زندگی، هنوز، خسته نیستم.
ا. شربیانی 01/11/1388 تهران

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

زندگی

زندگی همیشه زیباست، جنگل و کنار دریاست
گاهی کوهی سربلنده، گاهی مرغزار رویاست
قلبای پاک و صبوره، قطره ها، ناوک ابراست
گاهی وسعت شهامت، گاهی ترس از خود دنیاست
گاهی آسمان آبی، گاهی ابری که مهیاست
گاهی غم ها گاهی شادی، گاهی شور و عشق و غوغاست
گاهی فرصت ترنم ، دیده های پر ز اشکاست
گاهی تاریکی، گاهی نور، چون نسیم ِ صبح ِ دلهاست
گاهی مستی، گاهی رقصه، گویی یک عروسی برپاست
آرزوی برگ و پائیز، جویبار رام صحراست
گاهی چون رنگین کمونه، گاهی تندباد و شنهاست
گاهی سرد و برف ِ یکرنگ، گاهی چون بهار ِ گلهاست

احمد شربیانی 06/09/1387 تهران

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

می سپارم دست باد

می سپارم، دست باد.
این دل، گرچه پائیز است.
یا از برف، سرما می کند بیداد.
می نشانم،
بوته های نسترن را،
در بهاران خیالم،
دل شود آباد.

هنوز،
این دیده غمگین است.
کام دل می گیرد،
از ابری که،
بر دار ِ درختان،
سبزه ها را،
برف و باران می سراید شاد.

در خیالش،
باغ انگوری که گم گشته،
به دنیا می زند فریاد.

تو اما،
هیچ،
از طوفان پائیزی نترسیدی.
نلرزیدی، ز سرمای زمستان ها.
همیشه،
شوخ ِ چشمت را،
به آب شبنمی شستی.
پریدی.
قاصدک را، بال و پر دادی.
پیامت را، نوشتی،
بر درختی پیر، پُر رویا.
نپرسیدی.
کجا؟
کی؟
قاصدک آیا فرود آمد؟

امیدم،
باز می گردد.

کنون،
این سرزمین ِ پیر، آباد است.
شکوفان گشته از باد بهاری.
گوئیا، آن نور در راه است.
سبوی ِ یاس، عطر ِ نسترن دارد،
کنارم قاصدک.

دستی که،
در کار است.

ا. شربیانی 5/12/1387 هجرت شمسی تهران

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

پروانه ها



پروانه ها را می جویم. باز بپرند. روی گل ها بنشینند و بال ها هر از گاهی به هم زنند. روز را می جویم، که روشنائی به همراه آورد. کاش کلمات ارزش خود با نوشته هایم از دست ندهند. می ترسم به واژه ها بی حرمتی کنم. کاش سهراب زنده بود. به کلام جان تازه می بخشید.
ا. شربیانی 14/10/1388 تهران

ترانه ی زمین

نگاه کن
ترانه ی زمین
خیالم آرمید اندکی
مست آبی و هر آنچه آسمانیم

ببین
سپید بر سیاه
جنگ و رنگ نورها
به پشتوانه ی زمین، علیه خواب شب

سیاه نیست
نور میدمد به شب
به انتخاب خود بهشت گشته گوئیا
مواظبت کنیم از بهشتمان زمین
*
چه آبی قشنگی از سپیده سر زده
*
سال جدید فرنگی هم مبارک
ا. شربیانی 09/10/1388 تهران

چشمه ی ماه

یاد ِ ابری که گذشت،
پر ز اندوه ِ درخت،
خواب، رویا شد، اقاقی دل شست.
نور ِ رزشاخه ی سرخی که به باران خندید.
*
آسمان آبی ِ آب،
و به آرامی ِ هر قطره ی خواب.
ماه بنشسته به دیوار ِ سیاه ِ دریا.
حیرت ِ این دل ِ باران زده در بستر ِ آب.
*
عطر ِ یک گمشدگی، در پی اش هوهوی ِ باد، لرزش ِ چشمه ی آب. یاد هشدار، که پر گشت سبو، در سرازیری ِ اندامِ ز یک چشمه ی ماه، که تابید، روئید.
ا. شربیانی 14/10/1388 تهران