۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

حیرت


و هنوز حیرانم، حیرت از سبزی هر سبزه که برگ، حیرت از بودن و آرامش و مرگ، حیرت از گردش چرخ، راحت و زحمت و برخ، باز باریدن باران که تراوید ز ابر، یا زغرّیدن رعد، که بغرّید چو ببر، حیرت از صبح که روشن می خواست، قامت هر شب تار، حیرت از صحبت و یار، حیرت از نور به روز، مادران دل سوز، حیرت از خیسی احساس بشر، در تراویدن یک شبنم ِ تر، که چو روئید ز اندوه، جهان یکسره سرد، یا چو خندید، زمان یکسره شاد، حیرت از برگ گلی، شعر و آهنگ دلی، حیرت از چهره ی خورشید به هنگام غروب، ارغوانی، مرغوب، حیرت از خوشه ی یاس، ای دل هرگز مهراس.
برخ = نصیب، بهره، قسمت
احمد شربیانی 18/03/1388 تهران

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

رویای بعد از نیمروز

رفتم خانه. ساعت حدود سه بود. نهاری مختصر خوردم و برای مطالعه دراز کشیدم. خوابم برد. خوابی دیدم: دیدم در یکی از شهرهای ایتالیا هستیم شاید. با دوچرخه­ای. بچه­هایم کوچکتر از سن امروزشان بودند و پشت سرم سوار دوچرخه. در اطراف ساختمان ها، مثل شهر ونیز، که ونیز نبود البته، همه جا استخر آب بود. مرتبط و پیوسته با دیگر استخرها. میدان­هائی وسیع با کوچه­هائی درخور. با دوچرخه روی آب در حالی که بچه­ها پشت سرم سوار بودند، دوچرخه سواری می­کردیم. در استخر آب و روی آب. پاهایمان توی آب بود تا کمر. البته استخر عمیق بود ولی موجی نداشت.

بچه­ها پرسیدند: آیا در حالت مواج و طوفانی هم می­توانی برانی؟

دوچرخه سواری خیلی لذت بخش بود. با حرف بچه­ها، در آب موج­هائی پیدا شد. با لذتی وصف­ناپذیر، روی موجها، مخصوصا برای ایجاد هیجان بیشتربرای بچه­ها، دوچرخه را هدایت می­کردم. آن­ها یکسر می­خندیدند، لذت وجودشان را پر کرده بود. ناگهان همگی خود را، در یک مکان جادوئی، کاخی زیبا و در خانه­ی دوستی دیدیم.

همسر مهربانی داشت. ما به هر گوشه­ی خانه که می­رفتیم، دیدنی­ها و زیبائی­ها بیشتر می­شد. میزبان، دائم از ما پذیرائی می­کرد. میزبانی مهربان و بی­نهایت دوست داشتنی بود. قبل از دوچرخه سواری هم، در خانه­ی استادی بودیم که ایشان هم برایم دوستی بود ناشناخته. ولی او، ما و مخصوصا مرا می­شناخت. آنجا هم میهمان بودیم. سرشار از لذت.

زمانی که با بچه­ها می­خواستیم از خانه­ی آخرین خداحافظی کنیم. معلوم شد. برای ورود به آن قسمت از شهر یا کاخ یا خانه. قبلا کفش­ها را در آورده­ایم و آن­ها را در جائی دورتر گذاشته. خانم خانه برای طی مسیر ما تا محل کفش­ها، کفش­هائی مخصوص گشت و گذار داخل شهرک، بیرون ِ خانه، برایمان گذاشته بود، که شبیه کفش­های خود ما بودند. او توضیح داد: می­توانستم بگویم کفش­های خودتان بیاید. نخواستم. پیش خود گفتم اینجوری راحت­تر هستید.

آن­ها برای بدرقه­ی ما راه افتادند. بیرون و در محوطه، استادی را دیدیم، که قبلا خانه­ی ایشان نیز بودیم به میهمانی. در گذر از کنار ما با من دست داد. به راهم ادامه دادم. تا پنج و یا شش متر یا بیشتر، دستش را از دست من در نیاورد. دستش همچنان کش می­آمد. بالاخره با لبخندی که نشان از مهر بی­نهایتش به من بود. رویش را برگرداند.

بیرون شهرک یا کاخ، مانند دشت­های برنج و شالی ِ درو شده، به زیبائی بازسازی شده بود. رنگ­های زرد و رگه­هائی از رنگ سبز به جای خاک، آسفالت یا چمن. زیبائی معماری بیرون، در تصور نمی­گنجید. آن­ چنان پیچ­ها و برش­ها و دالبرهائی که جائی ندیده­ام. زیبائی نماهای ساختمان­ها نیز از بیرون، از حد تصور و توصیف آدمی خارج. مانند تابلوهای نقاشی.

من پرسیدم از خانم خانه، اگر کسی سویتی یا آپارتمانی بخواهد اینجا بخرد در این شهر؟

آن ها گفتند: هر دو باهم؟ سپس اضافه کردند، اینجا هتلی هم دارد. یک ماه اقامت شش میلیون تومان.

حدس زدم قیمت­ها چه جوریست.

گفتم: بچه­ها، اگر به من اجازه دهید، هر چه داریم می­فروشیم و اینجا جای کوچکی می­خریم. من ساکن می­شوم و شما نیز هر وقت آمدید، جائی دارید. آن­ها سر به شانه­ی من گذاشتند و راضی نبودند. خارج از شهرک یا کاخ دوستانم، شهر دیگری بود. زیبائیش از حد تصور آدمی فراتر. قابل توصیف نیست. همه جا از تمیزی برق می­زد. آسمان خراش­هائی با معماری جادوئی و غیرقابل توصیف.

یادم آمد زمانی که ما در قصر بازی می­کردیم، من جداگانه هم وجود داشتم. آنجا برای سرگرمی، با آرزو کردن، با هر کسی که می­خواستیم، بدوبدو می­کردیم. پلکان­هائی بود که می­توانستم فقط من از آنها بالا و پائین بروم. از دست تعقیب کنندگان در بروم. کسانی که می­خواستند، از ما یا از دیگران عکس بگیرند. وقتی کلید عکس گرفتن را عکاس می­زد. چیزی از آسمان تو دستانش می­افتاد. کسی که عکسش را گرفته بودند. اگر می­خواست عکس به همان صورتی که او می­خواست چاپ شده در دست عکاس ظاهر می­شد. برای مثال وقتی من در طبقه­ی بالا بودم. از من هم عکسی برای روزنامه یا نمی­دانم چه کاری گرفتند. بدون درخواست از خودم یا موافقتم، عکسی که در دست عکاس افتاد، باز نشد. سپس هم محو شد. کسانی که می­خواستند، دیگری صحبت آن­ها نشنود. با اشاره­ی دست، نوری می­فرستادند. دیگر صدای آن­ها، به گوش دیگران نمی­رسید. گاهی در خواب بهشت را دیده­ام. البته نه قسمت مسکونی­اش را. آنجائی که اجدادمان، حضرات آدم و حوا بوده­اند. صحنه­ی آمدن مار را. بین درختان. مکالمه­اش به جده­ی ما یا همان داستان وسوسه­ی حوا. سپس خوردن سیبی و پشیمانی آدم و عصبانیت فرشتگان حق. البته احترام آمیز. اینجا شباهتی به آن بهشت که پر از درخت بود نداشت. این جا شهری بود در ایتالیا، اصلا فکر می­کنم بهشت نبود. توصیفش کردم تا تعبیر کنید.
احمد شربیانی 11/03/1387 تهران